فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۴۷
از زبان ا/ت
حال آقای جئون بد شد وای من خیلی ترسیدم با کمک تهیونگ بردمش تو خونه خودم... میخواستم برم آشپزخونه که شنیدم آقای جئون گفت : تهیونگ..به..جونگ کوک زنگ بزن..بیاد
( آقای جئون الکی خودشو به درد زد که جونگ کوک بیاد و پیششون بمونه تا بتونن با ا/ت آشتیش بدن )
رفتم آشپزخونه با خودم حرف میزدم که خواهرم اومد گفت : ا/ت.. دوباره داری به خودت غر میزنی
گفتم : نه..چرا باید غر بزنم..
گفت : چون جونگ کوک برگشته.. برگشتم سمتش و گفتم : هوففف آبجی جونم.. آروم بغلش کردم گفت : واییی
پریدم و گفتم : چیشد..بچه چیزیش شد😱
خندید و گفت : نه بابا پسرم لگد زد..
دستم رو گرفت آروم گذاشت روی شکمش.. آخی حس میکردم...خم شدم و آروم بهش گفتم : ببین خوشگله خاله اگه بخوای یکم به عموت بری... دیگه خودت میدونی
( عموش میشه کوک )
با آب قند تو دستم رفتم بیرون از آشپزخونه که دوباره جونگ کوک رو دیدم...بازم افکارم به هم خورد ... آب قند رو دادم دسته آقای جئون خودمم رفتم بیرون...بعده چند دقیقه جونگ کوک اومد جلوم وایستاد و گفت : ا/ت.. همین که پدرم حالش بهتر بشه...از اینجا میرم..نمیخواد خودتو اذیت کنی
گفتم : اوهوم بهتره بری..بهتره مثل یه سال پیش بری..اصلا برای تو چه فرقی میکنه چون تو.. فقط به خودت فکر میکنی..بازم برو
اینو گفتم برگشتم داخل خونه پدرش بردیم خونه خودشون که بغله خونم بود کمکش کردم روی تختش دراز بکشه
بعدش برگشتم خونم بازم اون حس های احمقانه میزد به سرم..بازم اون سردرد ها رو داشتم..
رفتم نشستم روی کاناپه سرم رو تو دستام گرفتم یه چند دقیقه بعد صدای آشنایی شنیدم..سرم رو بلند کردم که جین رو دیدم بلند شدم بغلش کردم.. گفتم : خوش اومدی...گفته بودی میری ایتالیا
گفت : شنیدم کی برگشته برای همین اومدم تنها نباشی
گفتم : لطفاً حوصله دردسر ندارم
حال آقای جئون بد شد وای من خیلی ترسیدم با کمک تهیونگ بردمش تو خونه خودم... میخواستم برم آشپزخونه که شنیدم آقای جئون گفت : تهیونگ..به..جونگ کوک زنگ بزن..بیاد
( آقای جئون الکی خودشو به درد زد که جونگ کوک بیاد و پیششون بمونه تا بتونن با ا/ت آشتیش بدن )
رفتم آشپزخونه با خودم حرف میزدم که خواهرم اومد گفت : ا/ت.. دوباره داری به خودت غر میزنی
گفتم : نه..چرا باید غر بزنم..
گفت : چون جونگ کوک برگشته.. برگشتم سمتش و گفتم : هوففف آبجی جونم.. آروم بغلش کردم گفت : واییی
پریدم و گفتم : چیشد..بچه چیزیش شد😱
خندید و گفت : نه بابا پسرم لگد زد..
دستم رو گرفت آروم گذاشت روی شکمش.. آخی حس میکردم...خم شدم و آروم بهش گفتم : ببین خوشگله خاله اگه بخوای یکم به عموت بری... دیگه خودت میدونی
( عموش میشه کوک )
با آب قند تو دستم رفتم بیرون از آشپزخونه که دوباره جونگ کوک رو دیدم...بازم افکارم به هم خورد ... آب قند رو دادم دسته آقای جئون خودمم رفتم بیرون...بعده چند دقیقه جونگ کوک اومد جلوم وایستاد و گفت : ا/ت.. همین که پدرم حالش بهتر بشه...از اینجا میرم..نمیخواد خودتو اذیت کنی
گفتم : اوهوم بهتره بری..بهتره مثل یه سال پیش بری..اصلا برای تو چه فرقی میکنه چون تو.. فقط به خودت فکر میکنی..بازم برو
اینو گفتم برگشتم داخل خونه پدرش بردیم خونه خودشون که بغله خونم بود کمکش کردم روی تختش دراز بکشه
بعدش برگشتم خونم بازم اون حس های احمقانه میزد به سرم..بازم اون سردرد ها رو داشتم..
رفتم نشستم روی کاناپه سرم رو تو دستام گرفتم یه چند دقیقه بعد صدای آشنایی شنیدم..سرم رو بلند کردم که جین رو دیدم بلند شدم بغلش کردم.. گفتم : خوش اومدی...گفته بودی میری ایتالیا
گفت : شنیدم کی برگشته برای همین اومدم تنها نباشی
گفتم : لطفاً حوصله دردسر ندارم
۱۲۷.۷k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.