خوابه ابدی ( پارته شیش )
باورم نمیشد برادرم بود قلبم داشت میتپید انگار پروانه های کوچولو به فراز قلبم پرواز میکردن ولی اون خیلی عوض شده بود موهای بلوند او اکنون سفید بود چشماش سیاه چاله ای تو خالی از بدون احساس بود بدنش لاغر بود اما هنوز روی فرم بود انگار به جنون رسیده بود جنونی مرگبار، حالا که دارم بهش فکر میکنم قلبم درد میگیره انگار با دیدن اون اینجوری توی قلبم خنجر فرو کردن خیلی چیز ها تغییر کرده بود خیلی چیز ها عوض شده بود و اون شکوفه بهاری خندون دیگه پژمرده شده بود انگار حقیقتی تلخ و بی انتها گرفتار شده بود
مایکی: خوشم نمیاد اینطوری بهم زل میزنی..
ایمی: مت...متاسفم...
مایکی: اینطوری که بهم زل میزنی حس میکنم رقت انگیزم دفعه بعدی از در آوردن چشمای قشنگت از تو کاسه اعتنا نمیکنم ایمی
با گفتن این قلبم از هم پاشید انگار داشتن هزار بار به قلبم خنجر میزدن بدون مکث و دردناک تاحالا اینجوری صحبت نکرده بود اون...اون مایکی که من میشناسم نبود...
ایمی: د-دیگه تکرار ن-نمیشه...
مایکی: حالا بهتر شد
بلند شد و رفت کناره پنجره اونو یکمی باز کرد و سیگارشو روشن کرد و شروع کرد به کشیدن با هر دودی که بیرون میداد انگار روح از تنم بیرون میرفت
اون که خیلی باهام خوب بود پس چ... چی شده ها بگم بهش یا نه؟ لعنتی باید چیکار کنم من
من زیادی ضعیفمـ...
مایکی: خوشم نمیاد اینطوری بهم زل میزنی..
ایمی: مت...متاسفم...
مایکی: اینطوری که بهم زل میزنی حس میکنم رقت انگیزم دفعه بعدی از در آوردن چشمای قشنگت از تو کاسه اعتنا نمیکنم ایمی
با گفتن این قلبم از هم پاشید انگار داشتن هزار بار به قلبم خنجر میزدن بدون مکث و دردناک تاحالا اینجوری صحبت نکرده بود اون...اون مایکی که من میشناسم نبود...
ایمی: د-دیگه تکرار ن-نمیشه...
مایکی: حالا بهتر شد
بلند شد و رفت کناره پنجره اونو یکمی باز کرد و سیگارشو روشن کرد و شروع کرد به کشیدن با هر دودی که بیرون میداد انگار روح از تنم بیرون میرفت
اون که خیلی باهام خوب بود پس چ... چی شده ها بگم بهش یا نه؟ لعنتی باید چیکار کنم من
من زیادی ضعیفمـ...
۴۰۱
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.