چشمانش را بسته بود و غرق در آرامش به صدای دریایی که کشتی
چشمانش را بسته بود و غرق در آرامش به صدای دریایی که کشتی روی آن شناور بود گوش میداد و به باد اجازه نوازش موهایش را میداد.
نیرویی او را به سوی اعماق دریا هدایت میکرد، انگار کسی در او دلش میخواست خودش را به آغوش دریا بسپارد، جلو رفت، به لبه کشتی نزدیک شد، قدم دیگری برداشت، قدمی که بعد از آن تنها چیزی که حس میکرد آغوش دریا بود.
چشمانش را کمی باز کرد و با دیدن خودش درحالی که به اعماق دریا فرو میرفت لبخندی زد و با خود گفت : « مرا در آغوش بگیر، دلم میخواهد همانند تو آبی باشم. » صدایش آرام بود و چشمانش کم کم داشت بسته میشد، انگار که صدایش، چشمانش و جسمش از تمام خستگی ها پاک شده باشند.
از میان پلک هایش کسی را دید، او فرشته بود یا انسان؟ انسان بود یا شیطان؟ شیطان بود یا مسیح؟ هر چه که بود برای چه آنجا حضور داشت؟ فرشته مرگ نبود پس چه کسی بود؟ چرا میخواست او را از آغوش دریا بیرون بکشد؟ چرا او را در آغوش گرفته بود؟ چرا قلبش سرشار بود از آرامشی که سال ها به دنبالش میگشت؟
« تو... چه... کسی... هستی؟ »
نیرویی او را به سوی اعماق دریا هدایت میکرد، انگار کسی در او دلش میخواست خودش را به آغوش دریا بسپارد، جلو رفت، به لبه کشتی نزدیک شد، قدم دیگری برداشت، قدمی که بعد از آن تنها چیزی که حس میکرد آغوش دریا بود.
چشمانش را کمی باز کرد و با دیدن خودش درحالی که به اعماق دریا فرو میرفت لبخندی زد و با خود گفت : « مرا در آغوش بگیر، دلم میخواهد همانند تو آبی باشم. » صدایش آرام بود و چشمانش کم کم داشت بسته میشد، انگار که صدایش، چشمانش و جسمش از تمام خستگی ها پاک شده باشند.
از میان پلک هایش کسی را دید، او فرشته بود یا انسان؟ انسان بود یا شیطان؟ شیطان بود یا مسیح؟ هر چه که بود برای چه آنجا حضور داشت؟ فرشته مرگ نبود پس چه کسی بود؟ چرا میخواست او را از آغوش دریا بیرون بکشد؟ چرا او را در آغوش گرفته بود؟ چرا قلبش سرشار بود از آرامشی که سال ها به دنبالش میگشت؟
« تو... چه... کسی... هستی؟ »
۲.۳k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.