4 Part
خدمتکار منو روبروی آینه برد.
خدمتکار: به خودت نگاه کن. به زیبایی یه پروانه شدی. بهتره اشک هات رو پاک کنی. هرجوری هم که شده. بالاخره امروز، روز عروسیه توعه.
خدمتکار رفت و من داخل اتاق، تنها شدم. بعد از چند دقیقه، چند نفر هم برای آرایش کردنم اومدن. حدود یک ربع زمان برد و بعد از از اتاق خارج شدن. زمان دست خودم بود. از اتاق اومدم بیرون. ترجیح میدم به جای اینکه استراحت کنم، یکم قدم بزنم تا با قصر آشنا بشم...
...
شب شده بود و من بیرون بودم. هوا یکم سرد بود که البته با این لباسی که پوشیده بودم، بیشتر حس میشد. چند سرباز با دیدنم، تعجب کردن و سریع اومدم پیشم. تعظیم کردن.
سرباز: شما اینجا چیکار میکنید؟ الان جشن شروع میشه.
رفتم داخل و چندین نفر من رو به سمت سالن راهنمایی کردن. ترس، اضطراب و خجالت. هیچکدوم رو نمیتونستم کنترل کنم. پاهام میلزیدن. انگار که قدرت راه رفتنم رو از دست داده بودم. در باز شد. داخل پر آدم بود ولی به خاطر توری که روی صورتم بود، نمیتونستم درست ببینمشون. جلوتر رفتم. نگاه های همه روی من بود. همینجور جلوتر و جلوتر میرفتم. باید اول دست پادشاه رو میبوسیدم. رفتم سمت صندلی بزرگی که روی اون نشسته بود. دستش رو جلو اورد و من بوسه ی کوچکی رو دستش زدم. بعد از اینکه تعظیم کوتاهی کردم، رفتم اونور و کنار کسی نشستم که... درسته خودشه... قلبم تند میزد.
...
پارت بعدی رو هم بدون شرط میزارم.
#فیک_بی_تی_اس
فیک ماه کوچک من
خدمتکار: به خودت نگاه کن. به زیبایی یه پروانه شدی. بهتره اشک هات رو پاک کنی. هرجوری هم که شده. بالاخره امروز، روز عروسیه توعه.
خدمتکار رفت و من داخل اتاق، تنها شدم. بعد از چند دقیقه، چند نفر هم برای آرایش کردنم اومدن. حدود یک ربع زمان برد و بعد از از اتاق خارج شدن. زمان دست خودم بود. از اتاق اومدم بیرون. ترجیح میدم به جای اینکه استراحت کنم، یکم قدم بزنم تا با قصر آشنا بشم...
...
شب شده بود و من بیرون بودم. هوا یکم سرد بود که البته با این لباسی که پوشیده بودم، بیشتر حس میشد. چند سرباز با دیدنم، تعجب کردن و سریع اومدم پیشم. تعظیم کردن.
سرباز: شما اینجا چیکار میکنید؟ الان جشن شروع میشه.
رفتم داخل و چندین نفر من رو به سمت سالن راهنمایی کردن. ترس، اضطراب و خجالت. هیچکدوم رو نمیتونستم کنترل کنم. پاهام میلزیدن. انگار که قدرت راه رفتنم رو از دست داده بودم. در باز شد. داخل پر آدم بود ولی به خاطر توری که روی صورتم بود، نمیتونستم درست ببینمشون. جلوتر رفتم. نگاه های همه روی من بود. همینجور جلوتر و جلوتر میرفتم. باید اول دست پادشاه رو میبوسیدم. رفتم سمت صندلی بزرگی که روی اون نشسته بود. دستش رو جلو اورد و من بوسه ی کوچکی رو دستش زدم. بعد از اینکه تعظیم کوتاهی کردم، رفتم اونور و کنار کسی نشستم که... درسته خودشه... قلبم تند میزد.
...
پارت بعدی رو هم بدون شرط میزارم.
#فیک_بی_تی_اس
فیک ماه کوچک من
۱۳.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.