وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt31
گی ک جلوت وایساده بود
تبدیل ب انسان شد
همه جیغ کشیدن
تهیونگ بود
تهیونگ بلند گف: هیچکاری نمیکنید
طوری ک همه جا لرزید
همه داشتن فقط جیغ میکشیدن
تهیونگ فقط چند قدم ازت فاصله داشت درست روبروت بود
قدم برمیداشت و بهت نزدیک میشد
درورت میچرخید
تهیونگ: ی سوال دارم ازتون...چرا باید بهتون رحم کنم.. مگ شما ب ما رحم کردین.. زن و بچ هامونو کشتین.. حت ب جسدمون رحم نکردین.. پ من چرا بهتون رحم کنم هاااا..
(یهویی با داد گف) ساکت شین!
ک همه ساکت شدن
تهیونگ وقتی اومد روبروت
اروم بهش گفتی: ولشون کن
تهیونگ: اومممممم.. ولتون کنم؟.. موندم الان..برید بیرون همتون(خطاب ب کارکنات)
همه ب سمت بیرون حرکت کردن
ول ت سر جای خودت بودی
ک بهت گفتن خانم نمیایین
تهیونگ: خب م باید یکی رو گروگان بگیرم.. برین بیرون!
بیرونم پر از ادمای تهیونگ بود
وقتی همه رفتن بیرون دوباره بیرون واسشون حصاری درست کردن
تهیونگ درست روبروت وایساد
یکی از دستاتو گرفت
گف: ایشون ملکه من هستن... مادر بچه ی من!
ک همه زمین نشستن و تعظیم کردن
اروم دستتو کشیدی از دستش
ا. ت: میخای چیکارشون کنی
تهیونگ: بنظرت.. اگ ولشون کنم میرن ب کل جهان میگن اونموقع دبار شکست میخورم..
ا. ت: حداقل توی بیرون اینهمه اتاق خدمتکارو نگهبان هس بزارشون اونجا.. قیافه شما واسشون خعلی ترسناکه
تهیونک ب همه دستور داد ک برن و همشونو ت اتاقی زندانی کنن
ا. ت:پس بخاطر این بود
تهیونگ: اره
ا. ت: ول من نمیتونم دیگ
تهیونگ: باید بتونی!
ا. ت: ت نمیفهمی ک من چطور دباره ناپدید بشم هاا دباره منو ب عنوان کشته نشون میده
تهیونگ: نه! ب عنوان ملکه کل خوناشام ها
ا. ت: من دیگ نمیتونم ملکه باشم
تهیونگ: ا. ت! لجبازی نکن! تو بخای نخای ما عروسی کردیم! و بچ دارم هم هستیم! هم فکر میکنی قبول نکنی بری.. دبار بچمون پیشت میمونه.. من فقط واسه اینک بچمون ت مخیط وحشتناک بزرگ نشه.. گزاشتم پیشت بمونه!.. الانم بخای نخای... اینجایی.. اینجا
ا. ت: ت.. تو. چت شده... چرا اینجوری میکنه..
تهیونگ: من اینهمه سال بیخود ناپدید شدم! ی ارتشی ساختم ک کل جهانم نمیتونه باهاش مقابله کنه.. اینهمه سال فقط ب فکر این بودم ک ب قصرم برگردم و تو و بچمون رو هم برگردونم.. و دباره مثل قبلا زندگی کنیم و از همه انسانها انتقاممو بگیرم
ا. ت: فقط این همه سال کینه جمع کردی!
تهیونگ: من چیزی بجز اون بلد نیستم!!
ا. ت: چی مخای بکن.. ول من باتو نمیمونم.. ت عوض شدی
تهیونگ: من عوض شده بودم!.. الان دبار مثل قبلا شدم
قدم برداشتی ک بری
ک تهیونگ گرفتت
دستشو گزاشت پشت کمرت
و دست دیگرشو گذاش جایی از گردنت
قبل از روز عروسیتون ک ب حرفاشون گوش نمیدادی هم عین اینکارو کرده بود دستاش همون نقطه ها بودن
میدونستی داره همون کارو انجام میده
نمیتونستی تکون بخوری
تبدیل ب انسان شد
همه جیغ کشیدن
تهیونگ بود
تهیونگ بلند گف: هیچکاری نمیکنید
طوری ک همه جا لرزید
همه داشتن فقط جیغ میکشیدن
تهیونگ فقط چند قدم ازت فاصله داشت درست روبروت بود
قدم برمیداشت و بهت نزدیک میشد
درورت میچرخید
تهیونگ: ی سوال دارم ازتون...چرا باید بهتون رحم کنم.. مگ شما ب ما رحم کردین.. زن و بچ هامونو کشتین.. حت ب جسدمون رحم نکردین.. پ من چرا بهتون رحم کنم هاااا..
(یهویی با داد گف) ساکت شین!
ک همه ساکت شدن
تهیونگ وقتی اومد روبروت
اروم بهش گفتی: ولشون کن
تهیونگ: اومممممم.. ولتون کنم؟.. موندم الان..برید بیرون همتون(خطاب ب کارکنات)
همه ب سمت بیرون حرکت کردن
ول ت سر جای خودت بودی
ک بهت گفتن خانم نمیایین
تهیونگ: خب م باید یکی رو گروگان بگیرم.. برین بیرون!
بیرونم پر از ادمای تهیونگ بود
وقتی همه رفتن بیرون دوباره بیرون واسشون حصاری درست کردن
تهیونگ درست روبروت وایساد
یکی از دستاتو گرفت
گف: ایشون ملکه من هستن... مادر بچه ی من!
ک همه زمین نشستن و تعظیم کردن
اروم دستتو کشیدی از دستش
ا. ت: میخای چیکارشون کنی
تهیونگ: بنظرت.. اگ ولشون کنم میرن ب کل جهان میگن اونموقع دبار شکست میخورم..
ا. ت: حداقل توی بیرون اینهمه اتاق خدمتکارو نگهبان هس بزارشون اونجا.. قیافه شما واسشون خعلی ترسناکه
تهیونک ب همه دستور داد ک برن و همشونو ت اتاقی زندانی کنن
ا. ت:پس بخاطر این بود
تهیونگ: اره
ا. ت: ول من نمیتونم دیگ
تهیونگ: باید بتونی!
ا. ت: ت نمیفهمی ک من چطور دباره ناپدید بشم هاا دباره منو ب عنوان کشته نشون میده
تهیونگ: نه! ب عنوان ملکه کل خوناشام ها
ا. ت: من دیگ نمیتونم ملکه باشم
تهیونگ: ا. ت! لجبازی نکن! تو بخای نخای ما عروسی کردیم! و بچ دارم هم هستیم! هم فکر میکنی قبول نکنی بری.. دبار بچمون پیشت میمونه.. من فقط واسه اینک بچمون ت مخیط وحشتناک بزرگ نشه.. گزاشتم پیشت بمونه!.. الانم بخای نخای... اینجایی.. اینجا
ا. ت: ت.. تو. چت شده... چرا اینجوری میکنه..
تهیونگ: من اینهمه سال بیخود ناپدید شدم! ی ارتشی ساختم ک کل جهانم نمیتونه باهاش مقابله کنه.. اینهمه سال فقط ب فکر این بودم ک ب قصرم برگردم و تو و بچمون رو هم برگردونم.. و دباره مثل قبلا زندگی کنیم و از همه انسانها انتقاممو بگیرم
ا. ت: فقط این همه سال کینه جمع کردی!
تهیونگ: من چیزی بجز اون بلد نیستم!!
ا. ت: چی مخای بکن.. ول من باتو نمیمونم.. ت عوض شدی
تهیونگ: من عوض شده بودم!.. الان دبار مثل قبلا شدم
قدم برداشتی ک بری
ک تهیونگ گرفتت
دستشو گزاشت پشت کمرت
و دست دیگرشو گذاش جایی از گردنت
قبل از روز عروسیتون ک ب حرفاشون گوش نمیدادی هم عین اینکارو کرده بود دستاش همون نقطه ها بودن
میدونستی داره همون کارو انجام میده
نمیتونستی تکون بخوری
۲۲۳.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.