۹۳ روز
۹۳ روز: پارت ۳
ویلیام و لوکاس به سمت مردی که پشت میز نشسته بود، رفتند.
دو مرد همزمان با همدیگر سلام کردند، تا توجه مرد پشت میز که کمی چاق بود، و درحال خوردن آبمیوه بود را به خود جلب کنند.
مرد پشت میز، تا ویلیام و لوکاس را دید به خود آمد و از جایش بلند شد. لباس اش را تکان داد و بعد سلام کرد.
مرد: سلام...شما ها حتماً همون کسایی هستید که پرونده «۹۳» رو میخواید، درسته؟
ویلیام کمی گیج شده بود، پرونده «۹۳» ؟
ویلیام: پرونده...
ویلیام تا خواست سوال اش را بپرسد، لوکاس وسط حرف او پرید.
لوکاس: بله، پرونده ۹۳.
لوکاس با جدیت گفت و، ویلیام با تعجب به او نگاه می کرد.
مرد سر تکان داد، و بعد خم شد و پرونده زرد رنگی را برداشت و روی میز گذاشت.
یکدفعه خیلی سریع دو مرد دست هایشان را برای برداشتن، پرونده دراز کردند.
دو مرد درحالی پرونده دست هردویشان بود، با نفرت به یکدیگر نگاه می کردند.
ویلیام ناگهان لبخند عصبی زد و بعد پرونده را کمی به سمت خود کشید.
ویلیام: میشه پرونده رو ول کنید، آقای جانسون؟
لوکاس لبخند مضحکه گانه ای زد و بعد متقابلاً، پرونده را به سمت خود کشید.
لوکاس: به نظرم اگر پیش من باشه بهتره آقای اسمیت.
ویلیام دوباره پرونده را به سمت خود کشید.
ویلیام: اما من برعکس فکر می کنم.
لوکاس هم دوباره پرونده را به سمت خود کشید.
لوکاس: پرونده رو بده به من!
دو مرد کاملاً مثل پسربچه هایی بودند که، بر سر ماشین اسباب بازی دعوا می کردند.
پرونده آنقدر این دست و آن دست شد، که بالاخره روی زمین افتاد.
دو مرد دوباره به هم نگاه کردند و سریعاً، روی زمین نشستند تا پرونده را بردارند...اما یکدفعه سر هایشان به یکدیگر خورد و باعث «آخ» گفتند دو مرد شد.
ویلیام و لوکاس دوباره سریعاً به خود آمدند، و برای برداشتن پرونده دست به کار شدند.
اما ایندفعه لوکاس سریع تر وارد عمل شد و پرونده را برداشت.
لوکاس: پرونده رو برداشتم!
لوکاس درحالی که میخندید از جای بلند شد و سریعاً از جای بلند شد و به سمت میز و صندلی که در آن طرف بود دوید.
ویلیام هم سریعاً از جای بلند شد و به دنبال لوکاس دوید.
دو مرد تا به سمت میز رسیدند، ویلیام سریعاً پرونده را از دست لوکاس بیرون آورد و خندید.
ویلیام: حالا من پرونده رو برداشتم.
و بعد روی صندلی نشست، لوکاس هم بعد از در آوردن ادای ویلیام دقیقاً رو به روی ویلیام نشست.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
ویلیام و لوکاس به سمت مردی که پشت میز نشسته بود، رفتند.
دو مرد همزمان با همدیگر سلام کردند، تا توجه مرد پشت میز که کمی چاق بود، و درحال خوردن آبمیوه بود را به خود جلب کنند.
مرد پشت میز، تا ویلیام و لوکاس را دید به خود آمد و از جایش بلند شد. لباس اش را تکان داد و بعد سلام کرد.
مرد: سلام...شما ها حتماً همون کسایی هستید که پرونده «۹۳» رو میخواید، درسته؟
ویلیام کمی گیج شده بود، پرونده «۹۳» ؟
ویلیام: پرونده...
ویلیام تا خواست سوال اش را بپرسد، لوکاس وسط حرف او پرید.
لوکاس: بله، پرونده ۹۳.
لوکاس با جدیت گفت و، ویلیام با تعجب به او نگاه می کرد.
مرد سر تکان داد، و بعد خم شد و پرونده زرد رنگی را برداشت و روی میز گذاشت.
یکدفعه خیلی سریع دو مرد دست هایشان را برای برداشتن، پرونده دراز کردند.
دو مرد درحالی پرونده دست هردویشان بود، با نفرت به یکدیگر نگاه می کردند.
ویلیام ناگهان لبخند عصبی زد و بعد پرونده را کمی به سمت خود کشید.
ویلیام: میشه پرونده رو ول کنید، آقای جانسون؟
لوکاس لبخند مضحکه گانه ای زد و بعد متقابلاً، پرونده را به سمت خود کشید.
لوکاس: به نظرم اگر پیش من باشه بهتره آقای اسمیت.
ویلیام دوباره پرونده را به سمت خود کشید.
ویلیام: اما من برعکس فکر می کنم.
لوکاس هم دوباره پرونده را به سمت خود کشید.
لوکاس: پرونده رو بده به من!
دو مرد کاملاً مثل پسربچه هایی بودند که، بر سر ماشین اسباب بازی دعوا می کردند.
پرونده آنقدر این دست و آن دست شد، که بالاخره روی زمین افتاد.
دو مرد دوباره به هم نگاه کردند و سریعاً، روی زمین نشستند تا پرونده را بردارند...اما یکدفعه سر هایشان به یکدیگر خورد و باعث «آخ» گفتند دو مرد شد.
ویلیام و لوکاس دوباره سریعاً به خود آمدند، و برای برداشتن پرونده دست به کار شدند.
اما ایندفعه لوکاس سریع تر وارد عمل شد و پرونده را برداشت.
لوکاس: پرونده رو برداشتم!
لوکاس درحالی که میخندید از جای بلند شد و سریعاً از جای بلند شد و به سمت میز و صندلی که در آن طرف بود دوید.
ویلیام هم سریعاً از جای بلند شد و به دنبال لوکاس دوید.
دو مرد تا به سمت میز رسیدند، ویلیام سریعاً پرونده را از دست لوکاس بیرون آورد و خندید.
ویلیام: حالا من پرونده رو برداشتم.
و بعد روی صندلی نشست، لوکاس هم بعد از در آوردن ادای ویلیام دقیقاً رو به روی ویلیام نشست.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۸۹۲
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.