( خدایی بهترین عکس سال رو پیدا کردم فقط دازای)
( خب دوستان یه فی اکشن سوکوکو و شین سوکوکو ترکیبی داریم فقط لطفاً گذارشم نکنید)
باز هم یک دعوای دیگه که آکو مجبور به زدن آتسوشی شد آکوتاگاوا از شدت عصبانیت وسایلش رو برداشت و رفت بیرون یاد اون برده فروشی افتاد که به جای پول آتسوشی رو بهش داد فقط یه هفته از گرفتن آتسوشی میگذره و اون حداقل ۵۰ بار میخواست فرار کنه امروز هم می خواست از پنجره فرار کنه که دیگه آکو مجبور شد به پاهاش زنجیر ببنده تا فرار نکنه آتسوشی از نظر آکو یه گربه ی وحشی بود که نمی تونست رامش کنه به مافیا رسید ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و رفت به کارهاش برسه دازای و چویا بهش نگاه کردن خیلی عجیب شده بود عصبانیتش برای اونا عجیب بود
چند ساعت تو خونه گذشت آتسوشی اشکاش رو پاک کرد و بلند شد خونه تمیز بود یه گردگیری کرد و رفت تو اتاق تیشرت مورد علاقه اش رو درآورد و روش با ماژیک مشکی یه قلب شکسته با کلی زنجیر کشید دوباره تیشرت رو پوشید داشت غروب میشد رفت توی آشپزخونه و شام درست کرد غذا رو که رو میز چید نشست و سرش رو رو میز گذاشت و خوابید انگار خیلی وقت بود که اینجوری نخوابیده بود
تو مافیا آکو داشت وسایلش رو جمع می کرد که بره که دازای و چویا اومدن
_ آکوتاگاوا
بله دازای سان
_ از دستش عصبانی شدی
خوب......
_ سخت نگیر بگو
دوباره میخواست فرار کنه
_ بهش زمان بده شاید بهتره یکم مشکل ها رو با زمان و باهم حل کنید
نمیدونم دیگه چیکار کنم
_ یکم صبر کن شما هنوز اول این راهی
باشه بابت نصیحت تون ممنون
آکو رفت
& دازای
_ جانم چویا
& به نظرت درست میشه
_ خوب این به خودشون بستگی داره ولی به نظرم این قصه قشنگ میشه تهش حالا بریم خونه
& باشه یاد روزهای اول آشنایی خودمون افتادم
_ بله دوران شیرینی بود فقط برای من با اون کتک ها خیلی شیرین بود
(:بله چه دورانی 😂😂)
& حقت بود
_ ای بابا باشه دوست دارم
& من بیشتر
_ نه من بیشتر
& من بیشترررررررررررررر ( کرررررررررررررررررررررر شدممممممممم😑)
آکو رسید خونه آروم شده بود حالا دنبال یه راه حل جدید بود در رو باز کرد و رفت تو آشپزخونه با دیدن آتسوشی خوابالو لبخند زد رفت و لباس هاش رو عوض کرد و آتسوشی رو بغل کرد به صورت سفیدش نگاه کرد تب داشت بردش تو اتاق قرص براش آورد و با دستمال بدنش رو خنک کرد براش سوپ درست کرد و مراقبش بود صبح که آتسوشی بیدار شد از اتاق بیرون رفت اکو اومد پیشش و یه تیشرت به آتسوشی داد که روش یه قلب با دوتا بال بود و بعد زنجیر رو باز کرد آتسوشی محکم آکو رو بغل کرد آکو هم انگار تو بهترین بغل دنیا بود و چیزی نمیگفت
آری گاهی باید بگذاریم سکوت جور همه را بکشد
پایان ❤️
بچهها میگم اسم براشون انتخاب کنید تو کامنت ها بگید دیگه
باز هم یک دعوای دیگه که آکو مجبور به زدن آتسوشی شد آکوتاگاوا از شدت عصبانیت وسایلش رو برداشت و رفت بیرون یاد اون برده فروشی افتاد که به جای پول آتسوشی رو بهش داد فقط یه هفته از گرفتن آتسوشی میگذره و اون حداقل ۵۰ بار میخواست فرار کنه امروز هم می خواست از پنجره فرار کنه که دیگه آکو مجبور شد به پاهاش زنجیر ببنده تا فرار نکنه آتسوشی از نظر آکو یه گربه ی وحشی بود که نمی تونست رامش کنه به مافیا رسید ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و رفت به کارهاش برسه دازای و چویا بهش نگاه کردن خیلی عجیب شده بود عصبانیتش برای اونا عجیب بود
چند ساعت تو خونه گذشت آتسوشی اشکاش رو پاک کرد و بلند شد خونه تمیز بود یه گردگیری کرد و رفت تو اتاق تیشرت مورد علاقه اش رو درآورد و روش با ماژیک مشکی یه قلب شکسته با کلی زنجیر کشید دوباره تیشرت رو پوشید داشت غروب میشد رفت توی آشپزخونه و شام درست کرد غذا رو که رو میز چید نشست و سرش رو رو میز گذاشت و خوابید انگار خیلی وقت بود که اینجوری نخوابیده بود
تو مافیا آکو داشت وسایلش رو جمع می کرد که بره که دازای و چویا اومدن
_ آکوتاگاوا
بله دازای سان
_ از دستش عصبانی شدی
خوب......
_ سخت نگیر بگو
دوباره میخواست فرار کنه
_ بهش زمان بده شاید بهتره یکم مشکل ها رو با زمان و باهم حل کنید
نمیدونم دیگه چیکار کنم
_ یکم صبر کن شما هنوز اول این راهی
باشه بابت نصیحت تون ممنون
آکو رفت
& دازای
_ جانم چویا
& به نظرت درست میشه
_ خوب این به خودشون بستگی داره ولی به نظرم این قصه قشنگ میشه تهش حالا بریم خونه
& باشه یاد روزهای اول آشنایی خودمون افتادم
_ بله دوران شیرینی بود فقط برای من با اون کتک ها خیلی شیرین بود
(:بله چه دورانی 😂😂)
& حقت بود
_ ای بابا باشه دوست دارم
& من بیشتر
_ نه من بیشتر
& من بیشترررررررررررررر ( کرررررررررررررررررررررر شدممممممممم😑)
آکو رسید خونه آروم شده بود حالا دنبال یه راه حل جدید بود در رو باز کرد و رفت تو آشپزخونه با دیدن آتسوشی خوابالو لبخند زد رفت و لباس هاش رو عوض کرد و آتسوشی رو بغل کرد به صورت سفیدش نگاه کرد تب داشت بردش تو اتاق قرص براش آورد و با دستمال بدنش رو خنک کرد براش سوپ درست کرد و مراقبش بود صبح که آتسوشی بیدار شد از اتاق بیرون رفت اکو اومد پیشش و یه تیشرت به آتسوشی داد که روش یه قلب با دوتا بال بود و بعد زنجیر رو باز کرد آتسوشی محکم آکو رو بغل کرد آکو هم انگار تو بهترین بغل دنیا بود و چیزی نمیگفت
آری گاهی باید بگذاریم سکوت جور همه را بکشد
پایان ❤️
بچهها میگم اسم براشون انتخاب کنید تو کامنت ها بگید دیگه
۵.۲k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.