The scary heart of a master
parts ¹⁰
_بیام رو تخت بخوابم؟؟
+الان بهت گفتم بیای؟انگار ت حرف آدم حالیت نمیشه باید یجور دیگه حالیت کنم،میدونی اگه سر اعصابم راه رفتی میکنماا عوضی
_اولشم عوضی که خو....
ا/ت حرفشو خورد و با ترس به کوک که داشت با چشمای ترسناکش نگاهش میکرد خیره شد
_غ.غلط کردم،بخدا حواسم نبود ارباب
+دیگه داری زیادی غلط میکنی گمشو از اتاق من بیرون تا بیام حسابتو برسم
_ب.بخشید ارباب(با گریه)
+منکه حتی بی گناها رو نبخشیدم تو رو ۲ بار بخشیدم که دیوونگی کردم الان حساب اون دوبارم میزارم کف دستت تا قشنگ آدم شی
کوک گفت ا/ت رو به همون زیر زمین عمارت برد و در رو هم بست
_دیگه تکرار نمیشه قول می..(با گریه )
که اولین ضربه با کمربند روی پاهاش خورد و حرفش نصفه موند
+همون روز اول باید میکشتمت ت هم یه عوضی مثل همونایی
کوک گفت و بعد از ۲۰ ضربه نگاهی به بدن خونی ا/ت و چشمای گریونش کرد یهو معلوم نبود چش شده بود دلش برای دختر روبروش سوخت ولی نمیخواست این رو باور کنه پس سراغ یه وسیله دیگه رفت، چاقو رو آورد و روی سینه ی ا/ت که هنوز جای شکنجه های قبلیش روش بود کشید و با صدای جیغ دردناک ا/ت چاقو رو برداشت و نگاهی به اون زخم کرد با چاقو روی سینه ی ا/ت نوشته بود~تو هم یه عوضی هستی~
دختر دیگه نایی نداشت حتی گریه کنه پس همونجوری روی زمین افتاد، دقیقا توی همون زیر زمینی که ازش خیلی میترسید
و همون جا بیهوش شد
کوک نگاهی به دختری که زیر پاهاش افتاده بود کرد و از شدت عصبانیت چاقوی خونی توی دستش رو به سمت دیوار پرتاب کرد که دیوار ترک برداشت
و بدون توجهی به دختر بیهوش و خونی روی زمین چراغ اون اتاقک سیاه و ترسناک رو خاموش کرد و رفت بیرون و محکم در رو بست و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد
نمیخواست درک کنه یذره دلش بحال اون دختر میسوخت چون کوک همون آدم سابق بود به همون اندازه بیرحم و سنگدل
که با صدای ضعیف گریه ای که احتمالا خیلی بلند بوده و تا طبقه بالا ضعیف به گوشش میخورد چشماشو باز کرد و نتونست بخوابه و پایین رفت و در همون اتاقک کوچیک و سرد رو باز کرد که..........
_بیام رو تخت بخوابم؟؟
+الان بهت گفتم بیای؟انگار ت حرف آدم حالیت نمیشه باید یجور دیگه حالیت کنم،میدونی اگه سر اعصابم راه رفتی میکنماا عوضی
_اولشم عوضی که خو....
ا/ت حرفشو خورد و با ترس به کوک که داشت با چشمای ترسناکش نگاهش میکرد خیره شد
_غ.غلط کردم،بخدا حواسم نبود ارباب
+دیگه داری زیادی غلط میکنی گمشو از اتاق من بیرون تا بیام حسابتو برسم
_ب.بخشید ارباب(با گریه)
+منکه حتی بی گناها رو نبخشیدم تو رو ۲ بار بخشیدم که دیوونگی کردم الان حساب اون دوبارم میزارم کف دستت تا قشنگ آدم شی
کوک گفت ا/ت رو به همون زیر زمین عمارت برد و در رو هم بست
_دیگه تکرار نمیشه قول می..(با گریه )
که اولین ضربه با کمربند روی پاهاش خورد و حرفش نصفه موند
+همون روز اول باید میکشتمت ت هم یه عوضی مثل همونایی
کوک گفت و بعد از ۲۰ ضربه نگاهی به بدن خونی ا/ت و چشمای گریونش کرد یهو معلوم نبود چش شده بود دلش برای دختر روبروش سوخت ولی نمیخواست این رو باور کنه پس سراغ یه وسیله دیگه رفت، چاقو رو آورد و روی سینه ی ا/ت که هنوز جای شکنجه های قبلیش روش بود کشید و با صدای جیغ دردناک ا/ت چاقو رو برداشت و نگاهی به اون زخم کرد با چاقو روی سینه ی ا/ت نوشته بود~تو هم یه عوضی هستی~
دختر دیگه نایی نداشت حتی گریه کنه پس همونجوری روی زمین افتاد، دقیقا توی همون زیر زمینی که ازش خیلی میترسید
و همون جا بیهوش شد
کوک نگاهی به دختری که زیر پاهاش افتاده بود کرد و از شدت عصبانیت چاقوی خونی توی دستش رو به سمت دیوار پرتاب کرد که دیوار ترک برداشت
و بدون توجهی به دختر بیهوش و خونی روی زمین چراغ اون اتاقک سیاه و ترسناک رو خاموش کرد و رفت بیرون و محکم در رو بست و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد
نمیخواست درک کنه یذره دلش بحال اون دختر میسوخت چون کوک همون آدم سابق بود به همون اندازه بیرحم و سنگدل
که با صدای ضعیف گریه ای که احتمالا خیلی بلند بوده و تا طبقه بالا ضعیف به گوشش میخورد چشماشو باز کرد و نتونست بخوابه و پایین رفت و در همون اتاقک کوچیک و سرد رو باز کرد که..........
۳۷.۸k
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.