★دختری در سیاهی 1★
•••آنیا•••
سلام من آنیام و الان ۱۵ سالمه و یه مافیا رو کنترل میکنم و الان ۲ ساله که صلح توی کشور برقراره ولی از یه طرف رئیس مافیا بودن سخته و باید تمرکز کنم.
فردا امتحان دارم و حتی هیچی نخوندم ولی نباید بزارم دامیان ازم جلو بزنه!
اهه...چرا جدیدا دارم هی به دامیان فکر میکنم اون پسره ی ...
هوفف ول کن
•
•
•
داشتم فکر میکردم که یکی در زد...
شیان:سرورم...میتونم بیام داخل؟
آنیا:بیا(سرد)
شیان:سرورم اطلاعاتی که خواستید رو بدست آوردیم.
آنیا:بزار شون رو میز.(نگاه سرد)
شیان:ب...بله سرورم
آنیا:برو بیرن
شیان:ب...بله
•
•
•
آنیا:بلاخره اطلاعات گروه حریف به دستم رسید
هه هه هه(خنده سادیسمی) حالا شکست تون میدم!
•
•
•
•••فردا صبح خونه آنیا•••
درینگگگگگ درینگگگگگگ...
آنیا:خفه شوووووو...بلند شدمم
امروز قراره دوباره کرم ریزی های اون پسره ی احمق رو تحمل کنم...
یور:اوهایو آنیا
آنیا:هوم اوهایو
آنیا:ساعت چنده؟
یور:ساعت۷:۵۸
دیرم شد دوبارهههه
•
•
•
•••مدرسه•••
آنیا:داشتم راه میرفتم که یه دفعه یه نفر تو گوشم داد زد آنیاااااا
درسته...بکی بود
بکی:آنیاااا چطورییی!
آنیا:داد نزن
بکی:حالا اینقدر باهام سرد نباش
آنیا:هوم
آنیا:داشتم همینطوری به حرف های بکی گوش میدادم که یه دفعه رزا رو کنار دامیان دیدم...دختره هر*زه هروز با یه نفره...
داشتم همینطور فکر میکردم که ناخواسته ذهن دامیان رو خوندم...
ذهن دامیان:...
★ببخشید اگه بد بود★
سلام من آنیام و الان ۱۵ سالمه و یه مافیا رو کنترل میکنم و الان ۲ ساله که صلح توی کشور برقراره ولی از یه طرف رئیس مافیا بودن سخته و باید تمرکز کنم.
فردا امتحان دارم و حتی هیچی نخوندم ولی نباید بزارم دامیان ازم جلو بزنه!
اهه...چرا جدیدا دارم هی به دامیان فکر میکنم اون پسره ی ...
هوفف ول کن
•
•
•
داشتم فکر میکردم که یکی در زد...
شیان:سرورم...میتونم بیام داخل؟
آنیا:بیا(سرد)
شیان:سرورم اطلاعاتی که خواستید رو بدست آوردیم.
آنیا:بزار شون رو میز.(نگاه سرد)
شیان:ب...بله سرورم
آنیا:برو بیرن
شیان:ب...بله
•
•
•
آنیا:بلاخره اطلاعات گروه حریف به دستم رسید
هه هه هه(خنده سادیسمی) حالا شکست تون میدم!
•
•
•
•••فردا صبح خونه آنیا•••
درینگگگگگ درینگگگگگگ...
آنیا:خفه شوووووو...بلند شدمم
امروز قراره دوباره کرم ریزی های اون پسره ی احمق رو تحمل کنم...
یور:اوهایو آنیا
آنیا:هوم اوهایو
آنیا:ساعت چنده؟
یور:ساعت۷:۵۸
دیرم شد دوبارهههه
•
•
•
•••مدرسه•••
آنیا:داشتم راه میرفتم که یه دفعه یه نفر تو گوشم داد زد آنیاااااا
درسته...بکی بود
بکی:آنیاااا چطورییی!
آنیا:داد نزن
بکی:حالا اینقدر باهام سرد نباش
آنیا:هوم
آنیا:داشتم همینطوری به حرف های بکی گوش میدادم که یه دفعه رزا رو کنار دامیان دیدم...دختره هر*زه هروز با یه نفره...
داشتم همینطور فکر میکردم که ناخواسته ذهن دامیان رو خوندم...
ذهن دامیان:...
★ببخشید اگه بد بود★
۲.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.