وقتی با اجبار باهاش ازدواج...
وارد خونه شدی و با اشک به سمت مبل رفتی
نشستی و اشک میریختی...
کنارت نشست و اشک هایی که مثل بارون از چشمای زیبات میبارید رو پاک می کرد.
. دستات رو روی سینه های تختش میزدی
و اشک میریختی...
*مجبور.. هق.. شدم... باهات.. هق..ازدواج.. کنم.. ولی.. من..
_ولی منو دوست نداری
شنیدن این حرفش دردناک بود ولی واقعیت بود تو بخاطر مامان بابات مجبور شدی
با اون ازدواج کنی...
بلند شد و کمکت کرد که بلند بشی و به سمت تخت خواب بردت..
_خوب استراحت کن من میرم بیرون
اون پسری شیرین و دوست داشنتی بود و اوضاع رو به خوبی درک می کرد..! ولی اینکه اون هیچی از احساساتش بروز نمیداد
برات عجیب بود...
یعنی اون ناراحت نیست
با زنی که دوستش نداره قراره زندگی کنه..؟
چشمات رو روی هم گذاشتی پلک هات از گریه درد می کرد..!
با احساس دستی که داره موهاتو کنار میزنه سعی کردی چشمات رو باز کنی..
با دیدن یونجون که کنارت رو تخت نشسته و با چشمای زیباش
تمام اجزای صورتت رو برسی میکنه تعجب کردی...!
_شاید بزرگ ترین اشتباهم باشه ولی پشیمون نیستم که عاشقت شدم...
نشستی و اشک میریختی...
کنارت نشست و اشک هایی که مثل بارون از چشمای زیبات میبارید رو پاک می کرد.
. دستات رو روی سینه های تختش میزدی
و اشک میریختی...
*مجبور.. هق.. شدم... باهات.. هق..ازدواج.. کنم.. ولی.. من..
_ولی منو دوست نداری
شنیدن این حرفش دردناک بود ولی واقعیت بود تو بخاطر مامان بابات مجبور شدی
با اون ازدواج کنی...
بلند شد و کمکت کرد که بلند بشی و به سمت تخت خواب بردت..
_خوب استراحت کن من میرم بیرون
اون پسری شیرین و دوست داشنتی بود و اوضاع رو به خوبی درک می کرد..! ولی اینکه اون هیچی از احساساتش بروز نمیداد
برات عجیب بود...
یعنی اون ناراحت نیست
با زنی که دوستش نداره قراره زندگی کنه..؟
چشمات رو روی هم گذاشتی پلک هات از گریه درد می کرد..!
با احساس دستی که داره موهاتو کنار میزنه سعی کردی چشمات رو باز کنی..
با دیدن یونجون که کنارت رو تخت نشسته و با چشمای زیباش
تمام اجزای صورتت رو برسی میکنه تعجب کردی...!
_شاید بزرگ ترین اشتباهم باشه ولی پشیمون نیستم که عاشقت شدم...
۱۵.۵k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.