عروسک خانوم من
p39
کوک ویو
دلم دیگه داشت میسوخت امدم ازش جدا شم اما....اما این یه تمرین برا من بود که به وقتش از سر دلسوزی نقشهامو به باد ندم
کوک سرشو برد لای پ..ای ا.ت که فقط شلوارک نازکی داشت و پو🍑 رو دندون کند و بوس..ید
ا.ت دیگه تحمل نداشت میخواست حرکتی بزنه که آزاد شه ولی انگار بدنش از استرس شل شده بود تنها کاری که تونست بکنه گریه بود...مظلومانه اشک میریخت ولی کوک بیخیال نمیشد کوک دستای ا.ت رو بالا سرش برد و همونجوری که مشغول بود با اون یکی دستش سین*🍒 ا.ت رو نوازش میکرد...اما یهو...متوجه شد که ا.ت دیکه نه حرفی میزنه و تقلایی میکنه سرشو بالا برد و به چهره ا.ت نگاه کرد که تند اشک میریخت ترسید ولش کرد و سر ا.ت رو تو دستش گرفت
کوک: هی هی داری گریه میکنی
با حرف کوک ا.ت به هق هق افتاد
کوک ویو
با گریه اون خودم بیشتر ناراحت شدم...کنارش خوابیدم و سرشو تو بغلم گرفتم
کوک: گریه نکن ا.ت منو ببخش...باشه؟دیگه تکرارش نمیکنم فقط گریه نکن
ا.ت: چقدر.....چقدر ازت...هق چقدر خواستم ولم کنی؟
کوک: من...فکر کردم...که اگه خوشت نمیومد کاری میکردی...مثل دیشب
ا.ت: هق..لعنت بهت(اروم)
کوک ا،تو محکم تو بغلش گرفت و تهیونگ اروم در رو باز کرد و با دیدن این صحنه قفل کرد...شاید اشتباه کرده بود...ا.ت چرا گریه میکرد....ولی با این حال تو بغل کوک بود...از اتاق بیرون رفت و ا.ت وقتی گریش تموم شد و با عصبانیت کوک رو کنار زد و با چشمایی قرمز بهش نگاه کرد
ا.ت: دیگه تو دوستم نیستی...نمیبخشمت
لباسشو برداشت و مهلتی برای جواب نگذاشت و از اتاق خودش به اتاق ته رفت
ا.ت: بریم
ته: خوب...
ا.ت: حرف نباشه بریم
ته ا.ت رو درک میکرد پس یه لبخند دوستانه و نسبتا شیطون زد و سویچ رو برداشت و با هم زن بیرون خونه...اما کوک هنوز رو تخت ا.ت بود...گوشیشو از تو جیبش در اورد و به تاکان زنگ زد
تاکان: الو داداش خوبی
کوک: نه...تاکان بیا اینجا....تو اتاقش قایم شو جشن سالن اونور عمارته...اما تو باید خیلی خوب ازش پذیرایی کنی تو اتاقش
تاکان: عام اول که میدونم تو خوب میشی و دوم باشه نقشه خوبیه الان امدم
گوشی قطع شد همیشه بی خداحافظی
کوک ویو
خیلی مطمئن نیستم شاید...خوب نشم
از جام بلند شدن و اتاق ا.ت رو گشتم فقط یه جعبه کوچیک نظرمو جلب کرد که متاسفانه رمزی بود و ظاهرا نشکن....کهنه به نظر میرسید برش داشتم و بردمش تو اتاق خودم
رویداد: نیم ساعت بعد تاکان امد و به کوک پیشنهاد داد ا.ت نفهمه خونشو میگیرم و شب وقتی خوابه خونشو بگیره و کوک قبول کرد و تاکان موقتا تو اتاق کوک پنهون شد و تدارکات هم نیم ساعت بعدش رسید و کوک بالاخره بعد از کلی زحمت تمام لباسا و ماسکای طراحی شده رو داد دست کارکنان تا ۲۰۰ نفر آدم با کمک هم ۳۰_۴۰ تا ماسک رو به بهترین شکل بسازن و بعد از اون کوک ...
خماری؟۳۰❤️بشه اوکیه
کوک ویو
دلم دیگه داشت میسوخت امدم ازش جدا شم اما....اما این یه تمرین برا من بود که به وقتش از سر دلسوزی نقشهامو به باد ندم
کوک سرشو برد لای پ..ای ا.ت که فقط شلوارک نازکی داشت و پو🍑 رو دندون کند و بوس..ید
ا.ت دیگه تحمل نداشت میخواست حرکتی بزنه که آزاد شه ولی انگار بدنش از استرس شل شده بود تنها کاری که تونست بکنه گریه بود...مظلومانه اشک میریخت ولی کوک بیخیال نمیشد کوک دستای ا.ت رو بالا سرش برد و همونجوری که مشغول بود با اون یکی دستش سین*🍒 ا.ت رو نوازش میکرد...اما یهو...متوجه شد که ا.ت دیکه نه حرفی میزنه و تقلایی میکنه سرشو بالا برد و به چهره ا.ت نگاه کرد که تند اشک میریخت ترسید ولش کرد و سر ا.ت رو تو دستش گرفت
کوک: هی هی داری گریه میکنی
با حرف کوک ا.ت به هق هق افتاد
کوک ویو
با گریه اون خودم بیشتر ناراحت شدم...کنارش خوابیدم و سرشو تو بغلم گرفتم
کوک: گریه نکن ا.ت منو ببخش...باشه؟دیگه تکرارش نمیکنم فقط گریه نکن
ا.ت: چقدر.....چقدر ازت...هق چقدر خواستم ولم کنی؟
کوک: من...فکر کردم...که اگه خوشت نمیومد کاری میکردی...مثل دیشب
ا.ت: هق..لعنت بهت(اروم)
کوک ا،تو محکم تو بغلش گرفت و تهیونگ اروم در رو باز کرد و با دیدن این صحنه قفل کرد...شاید اشتباه کرده بود...ا.ت چرا گریه میکرد....ولی با این حال تو بغل کوک بود...از اتاق بیرون رفت و ا.ت وقتی گریش تموم شد و با عصبانیت کوک رو کنار زد و با چشمایی قرمز بهش نگاه کرد
ا.ت: دیگه تو دوستم نیستی...نمیبخشمت
لباسشو برداشت و مهلتی برای جواب نگذاشت و از اتاق خودش به اتاق ته رفت
ا.ت: بریم
ته: خوب...
ا.ت: حرف نباشه بریم
ته ا.ت رو درک میکرد پس یه لبخند دوستانه و نسبتا شیطون زد و سویچ رو برداشت و با هم زن بیرون خونه...اما کوک هنوز رو تخت ا.ت بود...گوشیشو از تو جیبش در اورد و به تاکان زنگ زد
تاکان: الو داداش خوبی
کوک: نه...تاکان بیا اینجا....تو اتاقش قایم شو جشن سالن اونور عمارته...اما تو باید خیلی خوب ازش پذیرایی کنی تو اتاقش
تاکان: عام اول که میدونم تو خوب میشی و دوم باشه نقشه خوبیه الان امدم
گوشی قطع شد همیشه بی خداحافظی
کوک ویو
خیلی مطمئن نیستم شاید...خوب نشم
از جام بلند شدن و اتاق ا.ت رو گشتم فقط یه جعبه کوچیک نظرمو جلب کرد که متاسفانه رمزی بود و ظاهرا نشکن....کهنه به نظر میرسید برش داشتم و بردمش تو اتاق خودم
رویداد: نیم ساعت بعد تاکان امد و به کوک پیشنهاد داد ا.ت نفهمه خونشو میگیرم و شب وقتی خوابه خونشو بگیره و کوک قبول کرد و تاکان موقتا تو اتاق کوک پنهون شد و تدارکات هم نیم ساعت بعدش رسید و کوک بالاخره بعد از کلی زحمت تمام لباسا و ماسکای طراحی شده رو داد دست کارکنان تا ۲۰۰ نفر آدم با کمک هم ۳۰_۴۰ تا ماسک رو به بهترین شکل بسازن و بعد از اون کوک ...
خماری؟۳۰❤️بشه اوکیه
۶.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.