هم خونه ی جدیدم اوبانای پارت ۱۶
از زبان راوی:
ولی اوبانای اونجا بود و میتسوری رو گرفت و نزاشت که خودشو بکشه
اوبانای گفت:فقط برای اینکه بدونی من ازت متنفر نیستم
گفت:چرا نزاشتی خودمو بکشم؟
بهش جواب داد:چون اگه میمردی من هم باید میمردم چون...
گفت:چون چی؟
اوبانای گفت: چون...چون... من...من...من....من..ت...تورو...اِه...دوستت...دارم
میتسوری خیلی محکم اوبانای رو بغل کرد گفت:من فکر میکردم فکر میکردم... از من خوشت نمیاد چون موهام عادی نیست خیلی پر اشتهام و زورم زیاده برای همچین دختری عادی نیست.
گفت:اینها باعث نمیشه من دوستت نداشته باشم
همین لحظه صدای شلیک توی خیابون اومد میتسوری هول شد اوبانای بغلش کرد و با تمام سرعتش دوید سمت طبقه ی میتسوری اینها
اوبانای نفسش بند اومد بانداژش رو در آورد تا درست نفس بکشه میتسوری یاد لحظه ای که اوبانای توی کمد خوابش برد افتاد و اشم توی چشم هاش جمع شد
وقت نشد برسن داخل خونه چون در قفل بود و باز کردنش طول میکشید اوبانای بردش گوشه ی اون طبقه تا وقتی صدا ی شلیک قطع بشه
یکی توی اون طبقه خیلی شیطانی میگفت:میدونم اونجایید اون پشر با هائوری راه راه با بانداژ دور دهنت و اون دختر با موهای صورتی و جوراب سبز اسماتونو نمیدونم اهمیت هم نمیدم ولی توی ژاپن معروفید کوچولو های دبیرستانی
اونها که دبیرستانی نبودن اوبانای در گوش میتسوری گفت:پشتم بمون
میتسوری هم رفت پشت اوبانای و بغلش کرد چون که خیلی میترسید پیداشون کنه
از زبان میتسوری:
خیلی میترسیدم چون ما که کاری نکردیم که توی ژاپن معروف باشیم که!!
داشت گریه ام میگرفت با خودم گفتم: هیس نه نه گریه نکن وگرنه پیدامون میکنه نه نه نه نباید گریه کنی
وقتی اونی که دنبال ما میگشت رفت سریع رفتیم داخل در هم قفل کردم و رفتم لباسمو عوض کردم چون لباسم خیلی خیلی خیلی اذیت کننده بود رفتن کیمونو بلندم رو پوشیدم و رفتم غذا خوردم داشتم از گشنگی میمردم
ادامه دارد...
ولی اوبانای اونجا بود و میتسوری رو گرفت و نزاشت که خودشو بکشه
اوبانای گفت:فقط برای اینکه بدونی من ازت متنفر نیستم
گفت:چرا نزاشتی خودمو بکشم؟
بهش جواب داد:چون اگه میمردی من هم باید میمردم چون...
گفت:چون چی؟
اوبانای گفت: چون...چون... من...من...من....من..ت...تورو...اِه...دوستت...دارم
میتسوری خیلی محکم اوبانای رو بغل کرد گفت:من فکر میکردم فکر میکردم... از من خوشت نمیاد چون موهام عادی نیست خیلی پر اشتهام و زورم زیاده برای همچین دختری عادی نیست.
گفت:اینها باعث نمیشه من دوستت نداشته باشم
همین لحظه صدای شلیک توی خیابون اومد میتسوری هول شد اوبانای بغلش کرد و با تمام سرعتش دوید سمت طبقه ی میتسوری اینها
اوبانای نفسش بند اومد بانداژش رو در آورد تا درست نفس بکشه میتسوری یاد لحظه ای که اوبانای توی کمد خوابش برد افتاد و اشم توی چشم هاش جمع شد
وقت نشد برسن داخل خونه چون در قفل بود و باز کردنش طول میکشید اوبانای بردش گوشه ی اون طبقه تا وقتی صدا ی شلیک قطع بشه
یکی توی اون طبقه خیلی شیطانی میگفت:میدونم اونجایید اون پشر با هائوری راه راه با بانداژ دور دهنت و اون دختر با موهای صورتی و جوراب سبز اسماتونو نمیدونم اهمیت هم نمیدم ولی توی ژاپن معروفید کوچولو های دبیرستانی
اونها که دبیرستانی نبودن اوبانای در گوش میتسوری گفت:پشتم بمون
میتسوری هم رفت پشت اوبانای و بغلش کرد چون که خیلی میترسید پیداشون کنه
از زبان میتسوری:
خیلی میترسیدم چون ما که کاری نکردیم که توی ژاپن معروف باشیم که!!
داشت گریه ام میگرفت با خودم گفتم: هیس نه نه گریه نکن وگرنه پیدامون میکنه نه نه نه نباید گریه کنی
وقتی اونی که دنبال ما میگشت رفت سریع رفتیم داخل در هم قفل کردم و رفتم لباسمو عوض کردم چون لباسم خیلی خیلی خیلی اذیت کننده بود رفتن کیمونو بلندم رو پوشیدم و رفتم غذا خوردم داشتم از گشنگی میمردم
ادامه دارد...
۴.۳k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.