Love or nothing? فصل 2
Love or nothing? فصل 2
پارت 1
ویوی یونجون:
همه ی اعضام رو فرستاده بودم تا دنبال بومگیو بگردن... ساعت 12 بود... درست 12...همون ساعتی که میخواستم بهش اعتراف کنم... همون ساعت کذایی که فهمیدم بومگیوم نیست... یعنی الان کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ اصلا... چرا رفته؟... بلند شدم و به ماه کامل امشب خیره شدم.. چقدر زیبا بود... ولی نه به زیبایی الهه من... نمیدونم چی شد که شروع کردم به حرف زدن "الهه ی من.. کجایی؟... رفتی؟ همینقدر اسون؟ یعنی نتونستم ازت محافظت کنم... اگه... اگه یکم زودتر میجنبیدم... الان کنارم بودی،حداقل اگه دوسم نداشتی تو اتاقت بودی، خوابیده بودی و اروم نفس میکشیدی... ولی الان، تو این دنیای پر از خطر، تو این شب سرد، کجایی؟... چرا ازم فرار کردی؟... "... یه دفعه حس کردم گونه هام خیسه... دستی بهشون کشیدم،گریه کرده بودم؟ چرا متوجه نشدم؟ ببین اون فسقلی چیکار کرده با قلبم که اشکمم دراومد...
ویوی بومگیو:
بدون توقف میدوییدم... دیگه واقعا خسته شدم... ایستادم، به اطراف نگاه کردم.. همه جا تاریک بود.. اصلا نمیدونم کجام... صدای زوزه ی گرگ اومد... یا خدا... این دیگه چی بود این وسط؟... خیلی سرد بود هوا... خیلی لباس داشتم که از شانس بدم بارون شروع کرد به باریدن... دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم... زیر لب زمزمه کردم "یونجون "... و دونه های اشکم با دونه های بارون قاطی شدن.. کامل خیس شده بودم و میلرزیدم... میتونستم صدای دندونامو که بهم دیگه میخوره بشنوم...حالا وسط این همه اتفاق بد، هی صدای زوزه ی گرگ میومد... هیچ جونی تو بدنم نمونده بود... خسته بودم، سردم بود، ... نمیدونم چرا ولی شروع کردم به راه رفتن... هیچ نوری نبود... هیچ جارو نمیدیدم، از تاریکی میترسیدم و این جایی که بودم واقعا ترسناک بود... داشتم میرفتم که احساس کردم خوردم به یه چیز سفت مثل چوب.. بهش دست زدم، درخت بود.. اره.. درخت بود... رو زمین نشستم و به درخت تکیه دادم.. زمین خیس بود، میخواستم بدونم دقیقا کجام... پس زمین رو لمس کردم، هم تر بود، هم نرم بود، اگه اسفالت بود قطعا اینجوری نبود.. پس حتما برگ و علفه.. ولی، من دقیقا کجام؟
پارت 1
ویوی یونجون:
همه ی اعضام رو فرستاده بودم تا دنبال بومگیو بگردن... ساعت 12 بود... درست 12...همون ساعتی که میخواستم بهش اعتراف کنم... همون ساعت کذایی که فهمیدم بومگیوم نیست... یعنی الان کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ اصلا... چرا رفته؟... بلند شدم و به ماه کامل امشب خیره شدم.. چقدر زیبا بود... ولی نه به زیبایی الهه من... نمیدونم چی شد که شروع کردم به حرف زدن "الهه ی من.. کجایی؟... رفتی؟ همینقدر اسون؟ یعنی نتونستم ازت محافظت کنم... اگه... اگه یکم زودتر میجنبیدم... الان کنارم بودی،حداقل اگه دوسم نداشتی تو اتاقت بودی، خوابیده بودی و اروم نفس میکشیدی... ولی الان، تو این دنیای پر از خطر، تو این شب سرد، کجایی؟... چرا ازم فرار کردی؟... "... یه دفعه حس کردم گونه هام خیسه... دستی بهشون کشیدم،گریه کرده بودم؟ چرا متوجه نشدم؟ ببین اون فسقلی چیکار کرده با قلبم که اشکمم دراومد...
ویوی بومگیو:
بدون توقف میدوییدم... دیگه واقعا خسته شدم... ایستادم، به اطراف نگاه کردم.. همه جا تاریک بود.. اصلا نمیدونم کجام... صدای زوزه ی گرگ اومد... یا خدا... این دیگه چی بود این وسط؟... خیلی سرد بود هوا... خیلی لباس داشتم که از شانس بدم بارون شروع کرد به باریدن... دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم... زیر لب زمزمه کردم "یونجون "... و دونه های اشکم با دونه های بارون قاطی شدن.. کامل خیس شده بودم و میلرزیدم... میتونستم صدای دندونامو که بهم دیگه میخوره بشنوم...حالا وسط این همه اتفاق بد، هی صدای زوزه ی گرگ میومد... هیچ جونی تو بدنم نمونده بود... خسته بودم، سردم بود، ... نمیدونم چرا ولی شروع کردم به راه رفتن... هیچ نوری نبود... هیچ جارو نمیدیدم، از تاریکی میترسیدم و این جایی که بودم واقعا ترسناک بود... داشتم میرفتم که احساس کردم خوردم به یه چیز سفت مثل چوب.. بهش دست زدم، درخت بود.. اره.. درخت بود... رو زمین نشستم و به درخت تکیه دادم.. زمین خیس بود، میخواستم بدونم دقیقا کجام... پس زمین رو لمس کردم، هم تر بود، هم نرم بود، اگه اسفالت بود قطعا اینجوری نبود.. پس حتما برگ و علفه.. ولی، من دقیقا کجام؟
۱۷۲
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.