💦رمان زمستان💦 پارت 7
🖤پارت هفتم🖤
《رمان زمستون❄》
مامان ارسلان: بچهااا
دیانا: ی دفعه به خودمون اومدیم دوتایی گفتیم...جانم
مامان ارسلان: برین اتاق ارسلان استراحت کنید بالاخره شما جوونید
دیانا: باشه مرسی...ارسلان بلند شد و دستشو طرفم گرفت
ارسلان: بریم عزیزم؟
دیانا: دستشو گرفتم و رفتیم بالا تا رسیدیم بالا دست همو ول کردیم رفتیم تو اتاق...تا کی باید اینجا بمونیم تظاهر کنیم؟
ارسلان: تا فردا ک ازدواج سوری کنیم بریم خونه من
دیانا: کاش این دو روز کوفتی تموم شه
ارسلان: مثلا تو الان زندگی عادی خودتو داشتی میخواستی چیکار کنی همش بدبختی بود دیگ
دیانا: طعنه ارسلان خیلی بد زد تو پرم...نشستم روی زمین اونم نشسته بود روی تخت بغضی ک گلومو گرفته بود ی دفعه ترکید
ارسلان: دیانا...چی شد چرا گریه میکنی؟
دیانا: تو راست میگی من ی آدم بی کسم که الان کاری به جز اینکه نقش زن تورو بازی کنه نداره ...
ارسلان: ببخشید منظور من این نبود...
دیانا: تقصیر تو نیس تقصیر خودمه...
ارسلان: به هر حال ببخشید من میرم دوش بگیرم توام اگه خواستی استراحت کن..
دیانا: از مغرور بودنش لجم گرفته بود...با همه خوبه ها ولی به من ک میرسه مغرور میشه...اصن به جهنم رفتم رو تخت دراز کشیدم ک چشام گرم شد و خوابم برد...با صدای ارسلان چشام و باز کردم
ارسلان: بیا بریم شام بخوریم
دیانا: باش..پاشدم موهامو بالا بستم و ی تیشرت سفید پوشیدم و رفتم پایین...سلام
مامان ارسلان: سلام عروس قشنگم چقد ماه شدی
دیانا: لبخند مصنوعی روی لبم اومد و رفتم روی میز کنار ارسلان نشستم ک غذا هارو اوردن
مامان ارسلان: غذا برای دیانا بکش ارسلان...
ارسلان: باشه...
دیانا: برام ی کم غذا ریخت همینجوری داشتم با غذا بازی میکردم...
مامان ارسلان: عزیزم چرا غذا نمیخوری بخور فردا میخوای بچه دار شی توانش و داشته باشی بدنت ضعیف نباشه
دیانا: با حرف مامان ارسلان غذا پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن....
ارسلان: دیانا خوبی؟...
دیانا: ی چند باری زد پشتم ک ی کوچولو بهتر شدم
ارسلان: بیا آب بخور
دیانا: آبی ک دست ارسلان بود گرفتم خوردم...ک گوشیم به صدا در اومد..داداشم بود ترجیح دادم الان جواب ندم و گوشیم و گزاشتم رو سایلنت
《رمان زمستون❄》
مامان ارسلان: بچهااا
دیانا: ی دفعه به خودمون اومدیم دوتایی گفتیم...جانم
مامان ارسلان: برین اتاق ارسلان استراحت کنید بالاخره شما جوونید
دیانا: باشه مرسی...ارسلان بلند شد و دستشو طرفم گرفت
ارسلان: بریم عزیزم؟
دیانا: دستشو گرفتم و رفتیم بالا تا رسیدیم بالا دست همو ول کردیم رفتیم تو اتاق...تا کی باید اینجا بمونیم تظاهر کنیم؟
ارسلان: تا فردا ک ازدواج سوری کنیم بریم خونه من
دیانا: کاش این دو روز کوفتی تموم شه
ارسلان: مثلا تو الان زندگی عادی خودتو داشتی میخواستی چیکار کنی همش بدبختی بود دیگ
دیانا: طعنه ارسلان خیلی بد زد تو پرم...نشستم روی زمین اونم نشسته بود روی تخت بغضی ک گلومو گرفته بود ی دفعه ترکید
ارسلان: دیانا...چی شد چرا گریه میکنی؟
دیانا: تو راست میگی من ی آدم بی کسم که الان کاری به جز اینکه نقش زن تورو بازی کنه نداره ...
ارسلان: ببخشید منظور من این نبود...
دیانا: تقصیر تو نیس تقصیر خودمه...
ارسلان: به هر حال ببخشید من میرم دوش بگیرم توام اگه خواستی استراحت کن..
دیانا: از مغرور بودنش لجم گرفته بود...با همه خوبه ها ولی به من ک میرسه مغرور میشه...اصن به جهنم رفتم رو تخت دراز کشیدم ک چشام گرم شد و خوابم برد...با صدای ارسلان چشام و باز کردم
ارسلان: بیا بریم شام بخوریم
دیانا: باش..پاشدم موهامو بالا بستم و ی تیشرت سفید پوشیدم و رفتم پایین...سلام
مامان ارسلان: سلام عروس قشنگم چقد ماه شدی
دیانا: لبخند مصنوعی روی لبم اومد و رفتم روی میز کنار ارسلان نشستم ک غذا هارو اوردن
مامان ارسلان: غذا برای دیانا بکش ارسلان...
ارسلان: باشه...
دیانا: برام ی کم غذا ریخت همینجوری داشتم با غذا بازی میکردم...
مامان ارسلان: عزیزم چرا غذا نمیخوری بخور فردا میخوای بچه دار شی توانش و داشته باشی بدنت ضعیف نباشه
دیانا: با حرف مامان ارسلان غذا پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن....
ارسلان: دیانا خوبی؟...
دیانا: ی چند باری زد پشتم ک ی کوچولو بهتر شدم
ارسلان: بیا آب بخور
دیانا: آبی ک دست ارسلان بود گرفتم خوردم...ک گوشیم به صدا در اومد..داداشم بود ترجیح دادم الان جواب ندم و گوشیم و گزاشتم رو سایلنت
۸۷.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.