عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:44
(بچه ها تهیونگ به لونا گفت ا/ت حاملس... و اونم میدونه اگه تو پارت قبلی تایپ نکردم ببخشید اگه هم ک کردم.. اوکیه دیگ بخونید پارتو اومید وارم خوشتون بیاد)
ا/ت: لونا کی بود؟
لونا: هیچکی یکی از دوستام...
ا/ت: اها..
لونا: بریم؟
ا/ت: بریم(ناراحت)
لونا: ا/ت.. تو خوشحال نیستی ک بچت زندست؟
که دیدم اشکا از چشمای ا/ت جاری میشن...
ا/ت: چ.. چرا درواقعه... باورم نمیشه ک.. مادر شدم... ولی... ولی... اون...... اون
لونا: میگم ا/ت... یکم زود قضاوت نمیکنی درباره ته...
خواستم بقیه حرفمو بگم که یهو ا/ت پرید وسط حرفمو گفت...
ا/ت: لونا... میگم خودم با چشمای خودم دیدم...(دادو گریه..)
لونا: ب.. باشه... ولش کن اشکاتو پاک کن دیگه بریم...
از بیمارستان زدیم بیرونو سوار ماشین شدیمو و ب سمت خونه من حرکت کردیم... از اول راه تا اونجا نمیدونستم چجوری ب ا/ت بگم تهیونگ. میاد خونه من تا اونو ببینه... پس تصمیم گرفتم چیزی نگم...
ویو ا/ت
اروم اشک میرختم...لونا هم اصلا حرف نمیزد احساس کردم فکرش مشغوله... چرا؟... یکم نگران به نظر میرسید پرسیدم..
ا/ت: لونا... خوبی؟؟
لونا: آ.. آره آره چیزی نیست..
ا/ت: خب اوکی...
دیگه گریه نمیکردم.. تا اینکه رسیدیم به خونه من پیاده شدم...لونا دروباز کردو رفتیم تو.. لباسامونو دراوردیم... که یهو نشستم... احساس کردم حوس چیزی کردم...یه چیز ترش... مثل لواشک.. یا الوچه... اوفف دختر.. الوچه تو این فصل کجا بود اخه؟لونا داشت میومد سمتم ک یهو لب باز کردم...
ا/ت: لونا!
لونا: جانم؟
ا/ت:... میگم..
لونا: بگو نوک زبونت نمونه...
ا/ت: چیزه... لواشک داری؟
لونا:(خنده) هوس کردی؟...
ا/ت:امم..(خجالت و سرشو انداخته پایین)
لونا: چرا ک ن... داریم الان برات میارم... با رب انار...
ا/ت: واقعا؟(ذوق)
لونا: آره...(خنده)
لونا رفتو بعدچند مین برگشت... با چیزایی که تو دستش بود ذوق کردم... گذاشت جلومو منم داشتم میخوردم.. خیلی خوشمزه بود.. درحال خوردن بودم ک بکی درو زدو لونا رفت که باز کنه... دیدم یکی وارد شد... صورتمو برگردوندم تا ببینم کیه... ن... نه.. تهیونگ.. پاشدمو رفتم جلو یه سیلی محکم بهش زدن ک کم زود بیوفته خودشو بزور نگه داشت..
ا/ت: کثافت... با چ رویی اومدی اینجا ها؟؟؟(داد و بغض)
که یهو لونا اومد جلومو مانعم شدو گفت
لونا: ا/ت بس کن... لطفا... بشینین حرف بزنین... خواهش میکنم.. اونجوری ک تو فکر میکنی نیست...
تهیونگ: لطف..
خواست حرفشو بزنه ک گفتم...
ا/ت: چیولطفا ها؟...(داد و گریه ها سرازیر میشه..)
تهیونگ: لطفا...
خواستم بهش فرصت بدم چون اونم بغض کرده بود... اروم شدمو رفتم نشستمو منظورم این بود که اونم بشینه...
لونا: خب من میرم اتاق شما راحت حرف بزنید...
رفت...
تهیونگ: ا/ت به حرفام گوش کن...(صدای غم الود)
(بچه ها تهیونگ به لونا گفت ا/ت حاملس... و اونم میدونه اگه تو پارت قبلی تایپ نکردم ببخشید اگه هم ک کردم.. اوکیه دیگ بخونید پارتو اومید وارم خوشتون بیاد)
ا/ت: لونا کی بود؟
لونا: هیچکی یکی از دوستام...
ا/ت: اها..
لونا: بریم؟
ا/ت: بریم(ناراحت)
لونا: ا/ت.. تو خوشحال نیستی ک بچت زندست؟
که دیدم اشکا از چشمای ا/ت جاری میشن...
ا/ت: چ.. چرا درواقعه... باورم نمیشه ک.. مادر شدم... ولی... ولی... اون...... اون
لونا: میگم ا/ت... یکم زود قضاوت نمیکنی درباره ته...
خواستم بقیه حرفمو بگم که یهو ا/ت پرید وسط حرفمو گفت...
ا/ت: لونا... میگم خودم با چشمای خودم دیدم...(دادو گریه..)
لونا: ب.. باشه... ولش کن اشکاتو پاک کن دیگه بریم...
از بیمارستان زدیم بیرونو سوار ماشین شدیمو و ب سمت خونه من حرکت کردیم... از اول راه تا اونجا نمیدونستم چجوری ب ا/ت بگم تهیونگ. میاد خونه من تا اونو ببینه... پس تصمیم گرفتم چیزی نگم...
ویو ا/ت
اروم اشک میرختم...لونا هم اصلا حرف نمیزد احساس کردم فکرش مشغوله... چرا؟... یکم نگران به نظر میرسید پرسیدم..
ا/ت: لونا... خوبی؟؟
لونا: آ.. آره آره چیزی نیست..
ا/ت: خب اوکی...
دیگه گریه نمیکردم.. تا اینکه رسیدیم به خونه من پیاده شدم...لونا دروباز کردو رفتیم تو.. لباسامونو دراوردیم... که یهو نشستم... احساس کردم حوس چیزی کردم...یه چیز ترش... مثل لواشک.. یا الوچه... اوفف دختر.. الوچه تو این فصل کجا بود اخه؟لونا داشت میومد سمتم ک یهو لب باز کردم...
ا/ت: لونا!
لونا: جانم؟
ا/ت:... میگم..
لونا: بگو نوک زبونت نمونه...
ا/ت: چیزه... لواشک داری؟
لونا:(خنده) هوس کردی؟...
ا/ت:امم..(خجالت و سرشو انداخته پایین)
لونا: چرا ک ن... داریم الان برات میارم... با رب انار...
ا/ت: واقعا؟(ذوق)
لونا: آره...(خنده)
لونا رفتو بعدچند مین برگشت... با چیزایی که تو دستش بود ذوق کردم... گذاشت جلومو منم داشتم میخوردم.. خیلی خوشمزه بود.. درحال خوردن بودم ک بکی درو زدو لونا رفت که باز کنه... دیدم یکی وارد شد... صورتمو برگردوندم تا ببینم کیه... ن... نه.. تهیونگ.. پاشدمو رفتم جلو یه سیلی محکم بهش زدن ک کم زود بیوفته خودشو بزور نگه داشت..
ا/ت: کثافت... با چ رویی اومدی اینجا ها؟؟؟(داد و بغض)
که یهو لونا اومد جلومو مانعم شدو گفت
لونا: ا/ت بس کن... لطفا... بشینین حرف بزنین... خواهش میکنم.. اونجوری ک تو فکر میکنی نیست...
تهیونگ: لطف..
خواست حرفشو بزنه ک گفتم...
ا/ت: چیولطفا ها؟...(داد و گریه ها سرازیر میشه..)
تهیونگ: لطفا...
خواستم بهش فرصت بدم چون اونم بغض کرده بود... اروم شدمو رفتم نشستمو منظورم این بود که اونم بشینه...
لونا: خب من میرم اتاق شما راحت حرف بزنید...
رفت...
تهیونگ: ا/ت به حرفام گوش کن...(صدای غم الود)
۱۹.۵k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.