به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
با شک بیدار شدم و به دور و اطرافم نگاه کردم.
نمیدونم خواب بود یا چی.
منو ارسلان رو یه نیمکت نشسته بودیم یه جای مثل بام بود و من فرم دوران مدرسم تنم بود.
با ارسلان میگفتیم و میخندیدم.
یه پسر بچه فال فروش آومد نزدیک.
(پسر)عمو ازم فال میخری؟
(ارسلان)عمو من پول ندارم
(پسر)خوب باشه برا تو مفتگی
لبخندی زدم
(ارسلان)تو بردار.
چشام رو بستم و از بین فال ها یکی رو انتخاب کردم.
پسر بچه رفت و ارسلان فال رو از میون دستم قاپید.
و فال رو باز کرد.
که از خواب پریدم.
از جام بلند شدم و به شیشه اتاق ارسلان نزدیک شدم.
به صورت زخمیش خیره شدم.
حتا خون روی صورتش رو خوب پاک نکرده بودن.
پرستار اومد.
(من)ببخشید خانوم پرستار میشه من برم پیشش
(پرستار)ن نمیشه خانوم
دستش رو گرفتم و گفتم
(من)خواهش میکنم زود میام بیرون
نگاهی از سر تا پام انداخت و با نفرتی که نمیدونستم چرا دستش رو از بین دست هام گشید بیرون.
(پرستار)گفتم که ن.
بی حال دوباره به ارسلان خیره شدم.
گوشیم زنگ خرد.
نگاهی بهش کردم.
محشاد بود.
(من)الو جانم محی
(محشاد)سلام دیانا خوبی داداشم خوبه
(من)من خوبم ارسلان...ارسلانم همون طوریه.
(محشاد)دیانا میخوای جامون رو عوض کنیم خسته میشی.
(من)ن محشاد راحتم.
(محشاد)باش عزیزم واقعا ممنونم ازت
(من)محی داشتیم؟
انگار صداش بغضی شده بود.
(محشاد)ن نداشتیم من برم کاری نداری
(من)ن گلم مراقب خودت و خاله باش.
(محشاد)باش تو هم مراقب باش
(من)باش خدافظ.
(محشاد)خدافظ
تا محشاد قطع کرد دوباره گوشیم زنگ خرد.
(من)الو
(مامان دیا)سلام مادر کجای تو نصف شب شد.
وای بر من اصلا مامان رو یادم نبود.
(من) مامان یادم رفت بهت بگم یکی از بچه ها تصادف کرد الان کماست خانوادش حال خوشی نداشتن من موندم پیشش.
(مامان دیا)خاک عالم
از درو همسایه شنیدم امروز تصادف شده بود نکنه همونه.
(من)آره مامان همونه.
(مامان دیا)حالا کدوم یکی از بچه ها بود؟
(من)ار...ارسلان
(مامان دیانا)ای وای پسر به اون گلی ببین به چه روزی افتاد.
(من) مامان من برم
(مامان دیا)باش برو دخترم مراقب خودت باش مراقب اون بچه هم باش.
(من)باش چشم خدافظ
(مامان دیا)خدافظ دخترم.
و گوشی رو قطع کردم.
پارت_۳۵
دیانا
با شک بیدار شدم و به دور و اطرافم نگاه کردم.
نمیدونم خواب بود یا چی.
منو ارسلان رو یه نیمکت نشسته بودیم یه جای مثل بام بود و من فرم دوران مدرسم تنم بود.
با ارسلان میگفتیم و میخندیدم.
یه پسر بچه فال فروش آومد نزدیک.
(پسر)عمو ازم فال میخری؟
(ارسلان)عمو من پول ندارم
(پسر)خوب باشه برا تو مفتگی
لبخندی زدم
(ارسلان)تو بردار.
چشام رو بستم و از بین فال ها یکی رو انتخاب کردم.
پسر بچه رفت و ارسلان فال رو از میون دستم قاپید.
و فال رو باز کرد.
که از خواب پریدم.
از جام بلند شدم و به شیشه اتاق ارسلان نزدیک شدم.
به صورت زخمیش خیره شدم.
حتا خون روی صورتش رو خوب پاک نکرده بودن.
پرستار اومد.
(من)ببخشید خانوم پرستار میشه من برم پیشش
(پرستار)ن نمیشه خانوم
دستش رو گرفتم و گفتم
(من)خواهش میکنم زود میام بیرون
نگاهی از سر تا پام انداخت و با نفرتی که نمیدونستم چرا دستش رو از بین دست هام گشید بیرون.
(پرستار)گفتم که ن.
بی حال دوباره به ارسلان خیره شدم.
گوشیم زنگ خرد.
نگاهی بهش کردم.
محشاد بود.
(من)الو جانم محی
(محشاد)سلام دیانا خوبی داداشم خوبه
(من)من خوبم ارسلان...ارسلانم همون طوریه.
(محشاد)دیانا میخوای جامون رو عوض کنیم خسته میشی.
(من)ن محشاد راحتم.
(محشاد)باش عزیزم واقعا ممنونم ازت
(من)محی داشتیم؟
انگار صداش بغضی شده بود.
(محشاد)ن نداشتیم من برم کاری نداری
(من)ن گلم مراقب خودت و خاله باش.
(محشاد)باش تو هم مراقب باش
(من)باش خدافظ.
(محشاد)خدافظ
تا محشاد قطع کرد دوباره گوشیم زنگ خرد.
(من)الو
(مامان دیا)سلام مادر کجای تو نصف شب شد.
وای بر من اصلا مامان رو یادم نبود.
(من) مامان یادم رفت بهت بگم یکی از بچه ها تصادف کرد الان کماست خانوادش حال خوشی نداشتن من موندم پیشش.
(مامان دیا)خاک عالم
از درو همسایه شنیدم امروز تصادف شده بود نکنه همونه.
(من)آره مامان همونه.
(مامان دیا)حالا کدوم یکی از بچه ها بود؟
(من)ار...ارسلان
(مامان دیانا)ای وای پسر به اون گلی ببین به چه روزی افتاد.
(من) مامان من برم
(مامان دیا)باش برو دخترم مراقب خودت باش مراقب اون بچه هم باش.
(من)باش چشم خدافظ
(مامان دیا)خدافظ دخترم.
و گوشی رو قطع کردم.
پارت_۳۵
۶.۵k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.