نگران هستم...
چیزی مرا ربوده است ...
در این جاده های دور
که نگاه ها به سوی تکاپوی گندم زار است
من کسی را گم کرده ام
آسمان آبی ست
و کوه ها خود را از خجالت پنهان می کنند
من جایی را سراغ دارم
که جنازه ها را در آنجا دفن می کنند
و خورشید بی احساسی را می شناسم
که چشمان جسد سرد متحرک را می آزارد
من در یک شب ...
از میان مردگان کفن پوش برخواهم خاست
و در یک شب ...
از میان مردگان تاریکی
که پیوسته مرا سلام می دهند
پیامی خواهم گرفت
من همه ...
در این جاده های دور
که نگاه ها به سوی تکاپوی گندم زار است
من کسی را گم کرده ام
آسمان آبی ست
و کوه ها خود را از خجالت پنهان می کنند
من جایی را سراغ دارم
که جنازه ها را در آنجا دفن می کنند
و خورشید بی احساسی را می شناسم
که چشمان جسد سرد متحرک را می آزارد
من در یک شب ...
از میان مردگان کفن پوش برخواهم خاست
و در یک شب ...
از میان مردگان تاریکی
که پیوسته مرا سلام می دهند
پیامی خواهم گرفت
من همه ...
۸.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۰