حلقه های مافیا (part²³)
اما مادر به علت مسمومیت میمیره پدرش جلوی چشمای یونگی توی سرم مادرش سم تزریق کرد یکی از آدماش رو فرستاد تا بچه رو بزارن سر راه یونگی فقط ۵ سالش بود که مادرش جلوی چشماش توسط پدرش کشته
شد یونگی با چشای اشکی به پدرش زل زده بود
یونگی:بابا…مامان دیگه برنمیگرده؟(بغض)
ب.ی:نه اون ج.نده دیگه برنمیگرده در ضمن منم بابای تو نیستم(سرد)
بعد رفت بیرون پرستارا اومدن جسد مادرشو از اتاق بیرون آوردن مادری که حتی نتوست تو آخرین لحظه ای که ۹ ماه براش صبر کرده دخترشو ببینه یونگی از اتاق بیرون رفت اون لحظه ها برای پسر کوچولوی داستان عین هفته ها میگذشت شاید فقط ۵ سالش بود و این سن تازه شروع کودکیش بود اما یونگی بعد از مادرش دیگه کودکی براش باقی نموند
فلش بک (۱۱سال بعد)
راوی
با لبخند ترسناک و چاقو ی خونی توی دستش و صورت خونی به جنازهی پدرش زل زده بود این دومین باری بود که با چشمای پر اشک به پدرش زل زده بود با تفاوت اینکه اشکایی که اینبار از چشماش میریخت از شادی بود
شاید عجیب باشه که بخاطر مرگ پدرش اشک شوق از چشاش جاری شده دیگه از شر پدرش خلاص شده بود و الان باند مافیای پدرشو ریاست میکرد و دیگه مانعی سر راهش نبود و فقط میخواست خواهرش که ۱۱ سال پیش
آواره شده بود رو برگردونه اما هرجارو گشت پیداش نکرد
پایان فلش بک (زمان حال)
جیمین:الو؟!الو؟؟ یونگی کجایی؟!؟
یونگی: الو الو هستم…همینا بود ؟
جیمین:آره
یونگی:ب…باشه… خدافظ
جیمین: خدافظ
سریع رفتم یه بولیز سفید پوشیدم تند تند دکمه هاشو بستم و بدو بدو پله هارو پایین رفتم سوار ماشینم شدم(پورش) شدم و با آخرین سرعت که میتونستم رفتم سمت اتاق شکنجه ی داخل جنگل که اون دختر توش بود
درو باز کردم رفتم تو اتاق مخفی دختر با صورت عرق کرده بیهوش بود حالا که توجه میکنم پوستش مثه خودم رنگ پریدس و موهاشم مثه خودم لخت و شلاقیه اگه واقعا همونی باشه که فک میکنم چی؟!
شد یونگی با چشای اشکی به پدرش زل زده بود
یونگی:بابا…مامان دیگه برنمیگرده؟(بغض)
ب.ی:نه اون ج.نده دیگه برنمیگرده در ضمن منم بابای تو نیستم(سرد)
بعد رفت بیرون پرستارا اومدن جسد مادرشو از اتاق بیرون آوردن مادری که حتی نتوست تو آخرین لحظه ای که ۹ ماه براش صبر کرده دخترشو ببینه یونگی از اتاق بیرون رفت اون لحظه ها برای پسر کوچولوی داستان عین هفته ها میگذشت شاید فقط ۵ سالش بود و این سن تازه شروع کودکیش بود اما یونگی بعد از مادرش دیگه کودکی براش باقی نموند
فلش بک (۱۱سال بعد)
راوی
با لبخند ترسناک و چاقو ی خونی توی دستش و صورت خونی به جنازهی پدرش زل زده بود این دومین باری بود که با چشمای پر اشک به پدرش زل زده بود با تفاوت اینکه اشکایی که اینبار از چشماش میریخت از شادی بود
شاید عجیب باشه که بخاطر مرگ پدرش اشک شوق از چشاش جاری شده دیگه از شر پدرش خلاص شده بود و الان باند مافیای پدرشو ریاست میکرد و دیگه مانعی سر راهش نبود و فقط میخواست خواهرش که ۱۱ سال پیش
آواره شده بود رو برگردونه اما هرجارو گشت پیداش نکرد
پایان فلش بک (زمان حال)
جیمین:الو؟!الو؟؟ یونگی کجایی؟!؟
یونگی: الو الو هستم…همینا بود ؟
جیمین:آره
یونگی:ب…باشه… خدافظ
جیمین: خدافظ
سریع رفتم یه بولیز سفید پوشیدم تند تند دکمه هاشو بستم و بدو بدو پله هارو پایین رفتم سوار ماشینم شدم(پورش) شدم و با آخرین سرعت که میتونستم رفتم سمت اتاق شکنجه ی داخل جنگل که اون دختر توش بود
درو باز کردم رفتم تو اتاق مخفی دختر با صورت عرق کرده بیهوش بود حالا که توجه میکنم پوستش مثه خودم رنگ پریدس و موهاشم مثه خودم لخت و شلاقیه اگه واقعا همونی باشه که فک میکنم چی؟!
۷.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.