رمان شرکت اقای کیم...♡
#شرکت_اقای_کیم
#part12
"ویو ات"
الان چهار سال از اون روزی که اومدم توی شرکت اقای کیم میگذره...الان خیلیییی با کوک راحتم...حتی کلی باهاش دعوا میکنم و همیشه برنده ی این بحث ها خودمم💪
خب الان یکی از مورد اعتماد ترین کارمندهای اقای کیم ام...و از این خیلیییییی خوشحالم
مثل همیشه با صدای الارم گوشیم بلند شدم و رفتم یک دوش پنج مینی گرفتم و اومدم بیرون
موهامو خشک کردم،صبحانه خوردم و اماده شدم که برم شرکت...سوار ماشینم شدم و راه افتادم
منشی:سلام خانم کیم
ات:سلام...اقای جئون اومدن؟
منشی:بله توی اتاقشون هستن
ات:اکی...مرسی
درو باز کردم و رفتم تو
کوک:هوی حداقل یک دربزن
ات:ساکت شو بابا
کوک:مثلا من رئیستم هااااا
ات:به عنم
کوک:هعی
ات:چته؟
(کوک بلند خندید)
کوک:هیچ...یاد روز های اولی که اومده بودی افتادم ....خندم گرفت....
ات:(خندید)... چقدر مظلوم بودم نه؟
کوک:مظلوم؟بهتره بگیم خودتو مظلوم نشون میدادی
ات:خب حالااا...چه فرقی داره...حالا ام به کارت برس
کوک:اوووو جوری شده که تو بهم دستور میدی؟
ات:انگار یادت رفته که من ملکه ام؟
کوک:پس منم امپراطورتم...چی؟نه ببخشید...منظورم این نبود
ات:(هیچ کاری نکرد و فقط رفت و سرجاش نشست)
کوک:ناراحت شدی؟
ات:ها...چی؟من؟معلومه که نع
"سه ساعت بعد"
ات:کوک؟
کوک:بله؟
ات:من خیلی گشنمه...میرم که یه چیزی بگیرم
کوک:باشه برو
ات:ببین
کوک:هان؟
ات:باز بعدش نگی که من بهش هیچی نگفتم و اون خودش رفته بعد اقای کیم منو تنبیه کنه هااا
کوک:اکیه برو
ات:مطمئنی؟
کوک:اره
ات:حتما؟
کوک:اره فقط برو
ات:بعد..
کوک:(میخواست چیزی سمتش پرت کنه که...)
ات:باشه باشه رفتم ...!
#part12
"ویو ات"
الان چهار سال از اون روزی که اومدم توی شرکت اقای کیم میگذره...الان خیلیییی با کوک راحتم...حتی کلی باهاش دعوا میکنم و همیشه برنده ی این بحث ها خودمم💪
خب الان یکی از مورد اعتماد ترین کارمندهای اقای کیم ام...و از این خیلیییییی خوشحالم
مثل همیشه با صدای الارم گوشیم بلند شدم و رفتم یک دوش پنج مینی گرفتم و اومدم بیرون
موهامو خشک کردم،صبحانه خوردم و اماده شدم که برم شرکت...سوار ماشینم شدم و راه افتادم
منشی:سلام خانم کیم
ات:سلام...اقای جئون اومدن؟
منشی:بله توی اتاقشون هستن
ات:اکی...مرسی
درو باز کردم و رفتم تو
کوک:هوی حداقل یک دربزن
ات:ساکت شو بابا
کوک:مثلا من رئیستم هااااا
ات:به عنم
کوک:هعی
ات:چته؟
(کوک بلند خندید)
کوک:هیچ...یاد روز های اولی که اومده بودی افتادم ....خندم گرفت....
ات:(خندید)... چقدر مظلوم بودم نه؟
کوک:مظلوم؟بهتره بگیم خودتو مظلوم نشون میدادی
ات:خب حالااا...چه فرقی داره...حالا ام به کارت برس
کوک:اوووو جوری شده که تو بهم دستور میدی؟
ات:انگار یادت رفته که من ملکه ام؟
کوک:پس منم امپراطورتم...چی؟نه ببخشید...منظورم این نبود
ات:(هیچ کاری نکرد و فقط رفت و سرجاش نشست)
کوک:ناراحت شدی؟
ات:ها...چی؟من؟معلومه که نع
"سه ساعت بعد"
ات:کوک؟
کوک:بله؟
ات:من خیلی گشنمه...میرم که یه چیزی بگیرم
کوک:باشه برو
ات:ببین
کوک:هان؟
ات:باز بعدش نگی که من بهش هیچی نگفتم و اون خودش رفته بعد اقای کیم منو تنبیه کنه هااا
کوک:اکیه برو
ات:مطمئنی؟
کوک:اره
ات:حتما؟
کوک:اره فقط برو
ات:بعد..
کوک:(میخواست چیزی سمتش پرت کنه که...)
ات:باشه باشه رفتم ...!
۷.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.