*کوک*
*کوک*
با باز شدن در برگشتیم یه پسر با چهره ناز و با مزه بود. با شنل زرد. لباس ابی روشن بود
یونجین : هیونگ اومدی
سری تکون داد و اومد رو زانو هاش نشست و دست ات رو گرف
جین : یه سامونری اینجا چی کار میکنه
تهیونگ : نگو که.....
جیمین و تهیونگ : اینم برادر ات هست.
کوک : میگم چهرش اشنا میزد . هیونه...برادر کوچیکتر ات
تهیونگ : جدی..چند سالشه؟
کوک : نمیدونم
هیون : 16
جیمین : یا خدا
تهیونگ : نسبت به چهره کیوتش صدای کلفتی داره
هیون : تو این وضعیت مزه نریز
تهیونگ : احم..بله عذر میخوام
با تکون خوردن دست ات برگشتم
کوک : ات...اتتتت
ات : هومممم
تهیونگ : ات بیدار شدی
*ات*
چشمامو باز کردم با وحشت بیدار شدم و همون موقع شکمم رو از درد گرفتم
تهیونگ : استراحت کن ات
ات : ما کجاییم...
جیمین : خوابگاه...رسیدیم به قلمرو رینجر
نفس راحتی کشیدم که چشمام مثل چی گرد شد
هیون : سلام ات
ات : ه..هیون....
هیون رو محکم بغل کردم
ات : هیوووننننننننن...عشق خواهرررررر..قربون اون صدات برم دلم واست یه ذره شده بودددددددد
هیون : فعلا عشق خواهر به تازگیا شده فرمانده واحد شناسایی
کوک : جان من بحث واحد شناسایی رو نیار
ات : واوو عالیه...اوه در اون خصوص فرمانده مین کجان؟
جیمین : ف...فرمانده مین...
جین : فرمانده مین...
تهیونگ : میدونی فرمانده مین.....
کوک : فرمانده مین....احح..هیچ ایده ای ندارم چی بش بگم
ات : چرا مگه چی شده؟ فرمانده مین کجان؟
یونجین : م..میدونی..بعدا حرف میزنیم حالا استراحت کن
ات : واسه چی؟ چرا همتون ناراحتید و لکنت گرفتید بگید چی شده؟ اتفاقی برا فرمانده مین افتاده ؟
جیهوپ: احح گوش کن ات فرمانده مین...
پسرا : نگو*داد*
جیهوپ : فرمانده مین مرد! *داد*
با حرفی که گف برا یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد
ات : ف...فرمانده مین.....
جیمین : ا..ات نیازی...
هیون : تنهاش بزارین
کوک : چطور اینو میگی
هیون : دوس داری اعصابش خورد شه بزنتتون یا تنهاش بزارین واسه خودش اروم شه
کوک : ب باشه
چرا باید اینجوری بشه..چطوری مرد...برای چی..ینی چند نفر از سربازا برگشتن. چرا تنها چیزی که یادمه چهره شوکه شده ی فرمانده مینه. ینی تو اون لحظه مرد؟ باید یه دلیلی باشه. بلند شدم شنلمو پوشیدم و شمشیرمو برداشتم . درو باز کردم کسی نبود. رفتم تو محوطه قصر اسبمو برداشتم که صداش بلند شد
ات : هیسس این منم تاتال
سوارش شدم و از قصر خارج شدم...
با باز شدن در برگشتیم یه پسر با چهره ناز و با مزه بود. با شنل زرد. لباس ابی روشن بود
یونجین : هیونگ اومدی
سری تکون داد و اومد رو زانو هاش نشست و دست ات رو گرف
جین : یه سامونری اینجا چی کار میکنه
تهیونگ : نگو که.....
جیمین و تهیونگ : اینم برادر ات هست.
کوک : میگم چهرش اشنا میزد . هیونه...برادر کوچیکتر ات
تهیونگ : جدی..چند سالشه؟
کوک : نمیدونم
هیون : 16
جیمین : یا خدا
تهیونگ : نسبت به چهره کیوتش صدای کلفتی داره
هیون : تو این وضعیت مزه نریز
تهیونگ : احم..بله عذر میخوام
با تکون خوردن دست ات برگشتم
کوک : ات...اتتتت
ات : هومممم
تهیونگ : ات بیدار شدی
*ات*
چشمامو باز کردم با وحشت بیدار شدم و همون موقع شکمم رو از درد گرفتم
تهیونگ : استراحت کن ات
ات : ما کجاییم...
جیمین : خوابگاه...رسیدیم به قلمرو رینجر
نفس راحتی کشیدم که چشمام مثل چی گرد شد
هیون : سلام ات
ات : ه..هیون....
هیون رو محکم بغل کردم
ات : هیوووننننننننن...عشق خواهرررررر..قربون اون صدات برم دلم واست یه ذره شده بودددددددد
هیون : فعلا عشق خواهر به تازگیا شده فرمانده واحد شناسایی
کوک : جان من بحث واحد شناسایی رو نیار
ات : واوو عالیه...اوه در اون خصوص فرمانده مین کجان؟
جیمین : ف...فرمانده مین...
جین : فرمانده مین...
تهیونگ : میدونی فرمانده مین.....
کوک : فرمانده مین....احح..هیچ ایده ای ندارم چی بش بگم
ات : چرا مگه چی شده؟ فرمانده مین کجان؟
یونجین : م..میدونی..بعدا حرف میزنیم حالا استراحت کن
ات : واسه چی؟ چرا همتون ناراحتید و لکنت گرفتید بگید چی شده؟ اتفاقی برا فرمانده مین افتاده ؟
جیهوپ: احح گوش کن ات فرمانده مین...
پسرا : نگو*داد*
جیهوپ : فرمانده مین مرد! *داد*
با حرفی که گف برا یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد
ات : ف...فرمانده مین.....
جیمین : ا..ات نیازی...
هیون : تنهاش بزارین
کوک : چطور اینو میگی
هیون : دوس داری اعصابش خورد شه بزنتتون یا تنهاش بزارین واسه خودش اروم شه
کوک : ب باشه
چرا باید اینجوری بشه..چطوری مرد...برای چی..ینی چند نفر از سربازا برگشتن. چرا تنها چیزی که یادمه چهره شوکه شده ی فرمانده مینه. ینی تو اون لحظه مرد؟ باید یه دلیلی باشه. بلند شدم شنلمو پوشیدم و شمشیرمو برداشتم . درو باز کردم کسی نبود. رفتم تو محوطه قصر اسبمو برداشتم که صداش بلند شد
ات : هیسس این منم تاتال
سوارش شدم و از قصر خارج شدم...
۸۲.۷k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.