مافیای من پارت ۱۱
ویو نامجون
اسلحه رو زدم تو پیشونیش که دیدم مینسو چشماسو بست و همه جا تیر اندازی شد
نامجون : مینسو بدو فرار کنیم عجله کن
ویو مینسو
سریع دویدیم و از کارخونه خارج شدیم بادیگارد هاش داشتن دنبالمون میومدن رفتیم سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد تمام مدت سرم رو شونه نامجون بود
نامجون : بلاخره این کابوس تموم شد دیگه هیچی نمیتونه جدامون کنه
مینسو : آره خداروشکر
پرش زمانی به خونه
ویو نامجون
رو تخت دراز کشیده بودیم که دیدم مینسو خوابش نمیبره
نامجون : چرا نمیخوابی ؟
مینسو : نمیتونن اتفاقای امروزو فراموش کنم
نامجون : دیگه نترس عزیزم من پیشتم دیگه نمیذارم ازم دور بشی
مینسو : میشه برم تو بالکن
نامجون : برو فقط زود برگرد
ویو مینسو
رفتم توی بالکن داشت بارون میومد دلم واسه مامانم تنگ شده بود مامان کجایی چرا رفتی (واقعا خیلی مادر نداشتن بده😢) بغضم شکست و بی صدا گریه میکردم و اشکام میریخت که چیز گرمی دور خودم حس کردم
ویو نامجون
دیدم نیومد رفتم تو بالکن پتو روش کشیدم و دیدم داره گریه میکنه
نامجون : چرا گریه میکنی مینسو ؟
مینسو : دلم واسه مامانم تنگ شده (گریه)
نامجون : اگه حالت بهتر میشه بیا بغلم گریه کن
ویو مینسو
رفتم بغلش و تا تونستم گریه کردم بغلش مثل بغل مامانم میمونه
مینسو : بچه که بودم مامانم اینا همش با هم دعوا میکردن یه بار بابام مامانمو وقتی ۵ سالم بود کشت از اون روز به بعد همش بابام کتکم میزد با چاقو بدنم رو خط خطی میکرد و بعد روشون فلفل میپاشید من یه برادر داشتم که اون وقتی بابام میخواست از پشت بوم پرتم کنه پایین جلوشو گرفت و خودش افتاد پایین و مرد همش گریه میکردم بابام یه قمار باز شد و من تصمیم گرفتم یواشکی کار کنم ای کاش مامانم پیشم بود چون اون منو بیشتر از بابام دوست داشت (گریه)
ویو نامجون
با حرفاش قلبم درد گرفت چرا انقدر تو زندگیش سختی کشیده آخه حق دختر به این مهربونی اینه ؟
نامجون : دیگه نگران نباش عزیزم چون من الان کنارتم و نمیذارم هیچ کسی روت دست بلند کنه دیگه گریه نکن قربونت برم اشکاتو پاک کن بریم تو هوا سرده
مینسو : مرسی که به حرفام گوش دادی واقعا حالم بهتر شد
نامجون : هر موقع حالت بد بود به خودم بگو باشه ؟
مینسو : باشه بریم بخوابیم
نامجون : بریم
ویو نامجون
بردم رو تخت خوابوندمش و خودمم کنارش خوابیدم و خوابم برد .......
اسلحه رو زدم تو پیشونیش که دیدم مینسو چشماسو بست و همه جا تیر اندازی شد
نامجون : مینسو بدو فرار کنیم عجله کن
ویو مینسو
سریع دویدیم و از کارخونه خارج شدیم بادیگارد هاش داشتن دنبالمون میومدن رفتیم سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد تمام مدت سرم رو شونه نامجون بود
نامجون : بلاخره این کابوس تموم شد دیگه هیچی نمیتونه جدامون کنه
مینسو : آره خداروشکر
پرش زمانی به خونه
ویو نامجون
رو تخت دراز کشیده بودیم که دیدم مینسو خوابش نمیبره
نامجون : چرا نمیخوابی ؟
مینسو : نمیتونن اتفاقای امروزو فراموش کنم
نامجون : دیگه نترس عزیزم من پیشتم دیگه نمیذارم ازم دور بشی
مینسو : میشه برم تو بالکن
نامجون : برو فقط زود برگرد
ویو مینسو
رفتم توی بالکن داشت بارون میومد دلم واسه مامانم تنگ شده بود مامان کجایی چرا رفتی (واقعا خیلی مادر نداشتن بده😢) بغضم شکست و بی صدا گریه میکردم و اشکام میریخت که چیز گرمی دور خودم حس کردم
ویو نامجون
دیدم نیومد رفتم تو بالکن پتو روش کشیدم و دیدم داره گریه میکنه
نامجون : چرا گریه میکنی مینسو ؟
مینسو : دلم واسه مامانم تنگ شده (گریه)
نامجون : اگه حالت بهتر میشه بیا بغلم گریه کن
ویو مینسو
رفتم بغلش و تا تونستم گریه کردم بغلش مثل بغل مامانم میمونه
مینسو : بچه که بودم مامانم اینا همش با هم دعوا میکردن یه بار بابام مامانمو وقتی ۵ سالم بود کشت از اون روز به بعد همش بابام کتکم میزد با چاقو بدنم رو خط خطی میکرد و بعد روشون فلفل میپاشید من یه برادر داشتم که اون وقتی بابام میخواست از پشت بوم پرتم کنه پایین جلوشو گرفت و خودش افتاد پایین و مرد همش گریه میکردم بابام یه قمار باز شد و من تصمیم گرفتم یواشکی کار کنم ای کاش مامانم پیشم بود چون اون منو بیشتر از بابام دوست داشت (گریه)
ویو نامجون
با حرفاش قلبم درد گرفت چرا انقدر تو زندگیش سختی کشیده آخه حق دختر به این مهربونی اینه ؟
نامجون : دیگه نگران نباش عزیزم چون من الان کنارتم و نمیذارم هیچ کسی روت دست بلند کنه دیگه گریه نکن قربونت برم اشکاتو پاک کن بریم تو هوا سرده
مینسو : مرسی که به حرفام گوش دادی واقعا حالم بهتر شد
نامجون : هر موقع حالت بد بود به خودم بگو باشه ؟
مینسو : باشه بریم بخوابیم
نامجون : بریم
ویو نامجون
بردم رو تخت خوابوندمش و خودمم کنارش خوابیدم و خوابم برد .......
۱۰.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.