دفتر خاطرات پارت بیستم
قسمت بیستم
جلوی چشمای متعجبم رفت داخل سالن،بچه ها هم یکی یکی از کنارم رد شدن و رفتن پی درس و کلاسشون،چشمم به میا خورد که با اخم بهم نگاه میکرد.
_ هان چیه چرا داری اینجوری نگام میکنی!.
میا: تو دیوونه شده بودی! چرا شمارشو بخش کردی میدونستی اولش فکر میکرد کار منه چون اون دفعه یادته که برای اینکه مخشو بزنم الکی گفتم گوشیم گم شده بعد گوشی مدرسه رو آورد منم شماره تورو گرفتم گفتم گوشی من دست توعه.
اره یادم بود
میا: بهم گفت این شماره توعه اولش تعجب کردم ولی بعدش گفتم نه شماره ی هیزله بخاطر تو من نزدیک بود اخراج بشم دختره خیره سر.
اینقدر تند و بهم ریخته حرف میزد که احساس میکردم جاش نفس کم آوردم.
_ فدا سرم حالا چیزیه که شده یه هفته که چیزی نیست چشماتو باز بسته کنی میبینی مثل رعد و برق گذشته.
بدون گفتن چیز اضافه رفت توی سالن! حالا من بودم و تنها، چیکار کنم الان که اخراج شدم برم خونه و به مامانم بگم حتما پوستمو میکَنه.
پایان فلش بک.
با زنگ خوردن در خونه دست از فکر کردن به گذشته رو برداشتم، رفتم درو باز کردم با دیدن نامجون که با دستاش خودشو بغل کرده بود از کنار در فاصله گرفتم، اومد داخل و نفس عمیقی کشید.
نامجون: اخیش بیرون چقدر سرد بود،عه راستی سلام.
لبخندی از سر اجبار زدم وسعی مردم با گرم ترین لحن ساختگی جوابشو بدم.
_ سلام.
نامجون: چطوری؟
اصلا خوب نیستم،همه جا تاریکه،زندگیم تاریکه،حتی حوصله کوچیک ترین کاری رو ندارم،گاهی اوقات تو اتاقم حبسم و گاهی اوقات خیابون و کوچه میشه همدم تنهایام،از آدما دورم خسته و فراریم، نمیتونم حرف بزنم، نمیدونم از کجا شروع کنم، سرتا پام رو انرژی منفی گرفته هر چی دست پا میزنم توش غرق تر میشم، همه چی رومخمه، نبودنش داره مغزمو غارت میکنه،چشمام توانایی دیدن چیزای مثبت رو نداره،گوشام حرفای قشنگو نمی شنوه،زبونم نمیتونه حرفای خوب بزنه،تو مغزم هیچ چیز زیبایی نیست، همه چیزو ول کردم، شبا بزور میخوابم و صبح ها قبل از اینکه آفتاب در بیاد بیدار میشم،شدم یک جنازه متحرک، نمیدونم برای کدوم هدف زندم، دلم روزای قدیم رو میخواد، بغل گرم و بوسه عاشقانه، وجود من فقط با فکر به گذشته هاست.
_ خوبم خودت چطوری
جای تعجبه نتونستم حتی یک کلمه از حرفای توی ذهنم رو به زبون بیارم زندگیم شده یه دروغ، کاش مرگ جیمین هم یه دروغ بود. تا دیگه مجبور نباشم به گفتن دروغام ادامه بدم.
نامجون: چیه میخوای اینجا وایسم نمیخوای بشینیم رو مبلی چیزی..
اصلا حواسم به نامجون نبود، به سمت اتاق پذیرایی راهنمایش کردم، روی کاناپه نشست و منم روی مبل تک نفره،خیره نگاهم کرد.
_ اوم چیزی میخوری؟.
با آشپزی کردن زیاد آشنایی نداشتم، یادم میاد جیمین خیلی بهم تاکید میکرد که زن من باید یک آشپز حرفه ای باشه نه اینکه منتظر باشه براش از آسمون غذا بیاد،همیشه مجبورم میکرد من آشپزی کنم ولی در آخر پشیمون میشید،با یاد اون روزا لبخند کوچیکی روی لبم نقش بست.
نامجون: چیزی نمیخورم فقط اومدم تورو ببینم.
چیزی نگفتم ولی بجاش شروع کردم با انگشتام بازی کردن.
نامجون: هیزل!.
سرمو آوردم بالا.
نامجون: میشه مثل گذشته ها باشی؟ همینجور سر به هوا و شیطون!.
نامجون شی تو از حال دل من خبر نداری.
_ من دیگه بزرگ شدم بچه نیستم.!
خندید.
نامجون: پس چرا هنوز ازدواج نمیکنی، به ازدواج با مرد جدیدی فکر کردی!.
دلم میخواست بخاطر کشیدن موضوع ازدواج سرش داد بزنم ولی تظاهر به خونسردی کردم.
_ نه بابا حوصله ندارم.
اگه جیمین زنده بود،الان دو نفره روبه روی شومینه نشسته بودیم و به بچه های قد و نیم قد شیریمون که درحال تزیین کردن درخت کریسمس بودن نگاه میکردیم.
نامجون: اوم باشه، نظرت چیه گاهی اوقات به هیرا بگم بیاد پیشت تا از تنهایی در بیایی!.
من تنهایی رو خیلی دوست داشتم، دلمم نمیخواست تا تنهایمو خراب کنم.
_ دیوونه شدی هیرا الان حاملست میخوای با من باشه و افسردگی زایمان بهش دست بده، اون وقت بیای بقیه ی منو بگیری و بگی همش تقصیر توعه.
خندید و گفت
نامجون: باش خانم اصلا زنمو نمیارم تا تنهایتو خراب کنه.
خوشحالم که تونسته یکی از حرفای ذهنمو بخونه.
نامجون:خوب دیگه من برم.
از جاش بلند شد، حوصله نداشتم بهش بگم وایسا هنوز بمون،برای همین تا دم در بدرقش کردم و با خداحافظی درو به روش بستم.
فلش بک.
انگشت اشارم بین زمین و آسمون بود تردید داشتم میترسیدم زنگ در خونه رو بزنم تا صدای مامانم کل محلو برداره، اگه میفهمید اخراج شدم خونه رام نمیداد و مجبور میشدم کارتون خواب باشم.
دستمو آوردم پایین و برگشتم با دیدن خونه جیمین و در نیمه بازش لبخند گشادی زدم. مثل روزای گذشته درش باز بود فقط نمیدونم این بشر چه اعتمادی به دزدا کرده که اینجور در خونشو باز میزاره.با قدمای بلند رفتم سمت خونه جیمین و خودمو تو خونش پرت کردم.
پایان پارت
جلوی چشمای متعجبم رفت داخل سالن،بچه ها هم یکی یکی از کنارم رد شدن و رفتن پی درس و کلاسشون،چشمم به میا خورد که با اخم بهم نگاه میکرد.
_ هان چیه چرا داری اینجوری نگام میکنی!.
میا: تو دیوونه شده بودی! چرا شمارشو بخش کردی میدونستی اولش فکر میکرد کار منه چون اون دفعه یادته که برای اینکه مخشو بزنم الکی گفتم گوشیم گم شده بعد گوشی مدرسه رو آورد منم شماره تورو گرفتم گفتم گوشی من دست توعه.
اره یادم بود
میا: بهم گفت این شماره توعه اولش تعجب کردم ولی بعدش گفتم نه شماره ی هیزله بخاطر تو من نزدیک بود اخراج بشم دختره خیره سر.
اینقدر تند و بهم ریخته حرف میزد که احساس میکردم جاش نفس کم آوردم.
_ فدا سرم حالا چیزیه که شده یه هفته که چیزی نیست چشماتو باز بسته کنی میبینی مثل رعد و برق گذشته.
بدون گفتن چیز اضافه رفت توی سالن! حالا من بودم و تنها، چیکار کنم الان که اخراج شدم برم خونه و به مامانم بگم حتما پوستمو میکَنه.
پایان فلش بک.
با زنگ خوردن در خونه دست از فکر کردن به گذشته رو برداشتم، رفتم درو باز کردم با دیدن نامجون که با دستاش خودشو بغل کرده بود از کنار در فاصله گرفتم، اومد داخل و نفس عمیقی کشید.
نامجون: اخیش بیرون چقدر سرد بود،عه راستی سلام.
لبخندی از سر اجبار زدم وسعی مردم با گرم ترین لحن ساختگی جوابشو بدم.
_ سلام.
نامجون: چطوری؟
اصلا خوب نیستم،همه جا تاریکه،زندگیم تاریکه،حتی حوصله کوچیک ترین کاری رو ندارم،گاهی اوقات تو اتاقم حبسم و گاهی اوقات خیابون و کوچه میشه همدم تنهایام،از آدما دورم خسته و فراریم، نمیتونم حرف بزنم، نمیدونم از کجا شروع کنم، سرتا پام رو انرژی منفی گرفته هر چی دست پا میزنم توش غرق تر میشم، همه چی رومخمه، نبودنش داره مغزمو غارت میکنه،چشمام توانایی دیدن چیزای مثبت رو نداره،گوشام حرفای قشنگو نمی شنوه،زبونم نمیتونه حرفای خوب بزنه،تو مغزم هیچ چیز زیبایی نیست، همه چیزو ول کردم، شبا بزور میخوابم و صبح ها قبل از اینکه آفتاب در بیاد بیدار میشم،شدم یک جنازه متحرک، نمیدونم برای کدوم هدف زندم، دلم روزای قدیم رو میخواد، بغل گرم و بوسه عاشقانه، وجود من فقط با فکر به گذشته هاست.
_ خوبم خودت چطوری
جای تعجبه نتونستم حتی یک کلمه از حرفای توی ذهنم رو به زبون بیارم زندگیم شده یه دروغ، کاش مرگ جیمین هم یه دروغ بود. تا دیگه مجبور نباشم به گفتن دروغام ادامه بدم.
نامجون: چیه میخوای اینجا وایسم نمیخوای بشینیم رو مبلی چیزی..
اصلا حواسم به نامجون نبود، به سمت اتاق پذیرایی راهنمایش کردم، روی کاناپه نشست و منم روی مبل تک نفره،خیره نگاهم کرد.
_ اوم چیزی میخوری؟.
با آشپزی کردن زیاد آشنایی نداشتم، یادم میاد جیمین خیلی بهم تاکید میکرد که زن من باید یک آشپز حرفه ای باشه نه اینکه منتظر باشه براش از آسمون غذا بیاد،همیشه مجبورم میکرد من آشپزی کنم ولی در آخر پشیمون میشید،با یاد اون روزا لبخند کوچیکی روی لبم نقش بست.
نامجون: چیزی نمیخورم فقط اومدم تورو ببینم.
چیزی نگفتم ولی بجاش شروع کردم با انگشتام بازی کردن.
نامجون: هیزل!.
سرمو آوردم بالا.
نامجون: میشه مثل گذشته ها باشی؟ همینجور سر به هوا و شیطون!.
نامجون شی تو از حال دل من خبر نداری.
_ من دیگه بزرگ شدم بچه نیستم.!
خندید.
نامجون: پس چرا هنوز ازدواج نمیکنی، به ازدواج با مرد جدیدی فکر کردی!.
دلم میخواست بخاطر کشیدن موضوع ازدواج سرش داد بزنم ولی تظاهر به خونسردی کردم.
_ نه بابا حوصله ندارم.
اگه جیمین زنده بود،الان دو نفره روبه روی شومینه نشسته بودیم و به بچه های قد و نیم قد شیریمون که درحال تزیین کردن درخت کریسمس بودن نگاه میکردیم.
نامجون: اوم باشه، نظرت چیه گاهی اوقات به هیرا بگم بیاد پیشت تا از تنهایی در بیایی!.
من تنهایی رو خیلی دوست داشتم، دلمم نمیخواست تا تنهایمو خراب کنم.
_ دیوونه شدی هیرا الان حاملست میخوای با من باشه و افسردگی زایمان بهش دست بده، اون وقت بیای بقیه ی منو بگیری و بگی همش تقصیر توعه.
خندید و گفت
نامجون: باش خانم اصلا زنمو نمیارم تا تنهایتو خراب کنه.
خوشحالم که تونسته یکی از حرفای ذهنمو بخونه.
نامجون:خوب دیگه من برم.
از جاش بلند شد، حوصله نداشتم بهش بگم وایسا هنوز بمون،برای همین تا دم در بدرقش کردم و با خداحافظی درو به روش بستم.
فلش بک.
انگشت اشارم بین زمین و آسمون بود تردید داشتم میترسیدم زنگ در خونه رو بزنم تا صدای مامانم کل محلو برداره، اگه میفهمید اخراج شدم خونه رام نمیداد و مجبور میشدم کارتون خواب باشم.
دستمو آوردم پایین و برگشتم با دیدن خونه جیمین و در نیمه بازش لبخند گشادی زدم. مثل روزای گذشته درش باز بود فقط نمیدونم این بشر چه اعتمادی به دزدا کرده که اینجور در خونشو باز میزاره.با قدمای بلند رفتم سمت خونه جیمین و خودمو تو خونش پرت کردم.
پایان پارت
۲۷.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲