گنج او...؟
گنج او چه میتوانست باشد به جز...
چشمانش را بست و بدون اختیار خودش برای هزارمین بار سفر تازه ای را به گذشته آغاز کرد.
اما این بار به مبدا کودکیش بود و مقصدی که مشخص نبود.
تصاویر کودکیش جلوی چشمان خسته ی او نقش میبستند و او را بیشتر از قبل خسته میکردند.
به یاد داشت که در کودکی به جز زمان که به مدرسه میرفت هیچ گاه اوقات خوشی را تجربه نکرده بود و خوشحال بود که حداقل به یاد نمی آورد که چگونه عذابش میدادند.
از زمانی که در مدرسه سپری میکرد هم خاطرات زیادی در ذهنش نبود اما یک سوال کوتاه اما پر معنی که معلم ادبیاتش از او پرسیده جزو اندک خاطرات باقی مانده بود.
به یاد داشت که برای یافتن پاسخ این سوال چندین ماه تلاش کرده بود و این برای اویی که حتا برای رسیدن به اهدافش تلاش نمیکرد چیز عجیبی بود.
از آن بچه های خودشیرین نبود که برای نمره بیشتر این کار را انجام دهد او حتا درس های خودش را هم نمیخواند چه برسد به سوالی که هیچ کمکی به او نمیکرد اما این سوال ذهن خالی و خسته ی او را درگیر کرده بود، پس برای یافتن پاسخ سوالش وقت گذاشته بود.
سوال را با خود زمزمه کرد:«چه چیزی برای شما مانند گنج می ماند؟»
به یاد نداشت که در کودکی و یا حتا نوجوانی پاسخ این سوال را یافته باشد.
در واقع هیچ چیز برای او از زمان کودکی از کوچک ترین اهمیتی نیز برخوردار نبود و این باعث میشد تا اطرافیانش او را یک آدم بی احساس بشمرند اما پروردگار کار خودش را به خوبی بلد بود. او نیز همانند تمام انسان ها نقطه ضعفی را پیدا کرد، اونیز عاشق شد.
.
.
.
و حال او به راحتی میتوانست پاسخ این سوال معلمش را بدهد...!
چشمانش را بست و بدون اختیار خودش برای هزارمین بار سفر تازه ای را به گذشته آغاز کرد.
اما این بار به مبدا کودکیش بود و مقصدی که مشخص نبود.
تصاویر کودکیش جلوی چشمان خسته ی او نقش میبستند و او را بیشتر از قبل خسته میکردند.
به یاد داشت که در کودکی به جز زمان که به مدرسه میرفت هیچ گاه اوقات خوشی را تجربه نکرده بود و خوشحال بود که حداقل به یاد نمی آورد که چگونه عذابش میدادند.
از زمانی که در مدرسه سپری میکرد هم خاطرات زیادی در ذهنش نبود اما یک سوال کوتاه اما پر معنی که معلم ادبیاتش از او پرسیده جزو اندک خاطرات باقی مانده بود.
به یاد داشت که برای یافتن پاسخ این سوال چندین ماه تلاش کرده بود و این برای اویی که حتا برای رسیدن به اهدافش تلاش نمیکرد چیز عجیبی بود.
از آن بچه های خودشیرین نبود که برای نمره بیشتر این کار را انجام دهد او حتا درس های خودش را هم نمیخواند چه برسد به سوالی که هیچ کمکی به او نمیکرد اما این سوال ذهن خالی و خسته ی او را درگیر کرده بود، پس برای یافتن پاسخ سوالش وقت گذاشته بود.
سوال را با خود زمزمه کرد:«چه چیزی برای شما مانند گنج می ماند؟»
به یاد نداشت که در کودکی و یا حتا نوجوانی پاسخ این سوال را یافته باشد.
در واقع هیچ چیز برای او از زمان کودکی از کوچک ترین اهمیتی نیز برخوردار نبود و این باعث میشد تا اطرافیانش او را یک آدم بی احساس بشمرند اما پروردگار کار خودش را به خوبی بلد بود. او نیز همانند تمام انسان ها نقطه ضعفی را پیدا کرد، اونیز عاشق شد.
.
.
.
و حال او به راحتی میتوانست پاسخ این سوال معلمش را بدهد...!
۱.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.