Part 1
سلام من ا.ت هستم
من ۱۷ سالمه و هنوز به مدرسه میرم .پدر و مادر ندارم 🥲
صبح پا شدم رفتم صبحانه خوردم و حاضر شدم برم مدرسه.
تو راه مدرسه بودم فکر اینو میکردم که امتحان ریاضی رو چطوری دادم که یهو با یک نفر برخورد کردم چون تو دستش قهوه بود کمی رو لباسش ریخته شد
ازش معذرت خواهی کردم و راهمو ادامه دادم
وقتی به کلاس رفتم دیدم یه هیاهویی به پا شده
تا گفتم سلام همه دختر ها با خشم بهم نگاه کردن
از دوستم الکس پرسیدم چخبره؟
الکس:میگن صبح تو راه مدرسه با مدیر جدید برخورد کردی و روش قهوه ریختی.
ا.ت:اره برخورد کردم ولی اینکه اعصبانیت تداره که
الکس:اخه میگن که خیلی خوشتیپه...
ا.ت:وایسا بقیشو من بگم حتما همه ازش خوشش اومده و دارن ازش حمایت میکنن
الکس:تو دیدی چجوریه؟
ا.ت: دقیقا ندیدم ولی موهاش دراز بود و پشتش پر از باریگارد بود
الکس:واووووو😲
زنگ رو زدن و نشستیم که معلم بیاد
پرش زمانی:
زنگ تعطیلی رو زدن و منم وسایل هام رو جمع کردم که میا(دوست صمیمی ا.ت)صدام کرد
میا:مدیر میگه بیا دفتر.
ا.ت: چیکار داره؟
میا:نمیدونم
ا.ت: باشه تو برو
میا: باشه خداحافظ
رفتم ببینم چی میگه
در رو زدم و رفتم تو مدیر خودشو بهم معرفی کرد و گفت اسمم تهیونگه
ا.ت: خوشبختم با اشنایی تون .کاری داشتید
بعد از اینکه اونو گفتم تهیونگ خیلی هات به من نگاه میکرد حس عجیبی داشتم
تهیونگ: بشین اینجا
ا.ت: باشه
بعد از اینکه نشستم تهیونگ از سر جاش پاشد و اومد کنارم و ..
تهیونگ: صبح حواست کجا بود
ا.ت:به نمره ی ریاضیم فکر میکردم. متاسفم
تهیونگ: لازم نیس عذر خواهی کنی
بعد تهیونگ دستشو روی صورتم گذاشت و....
ادامه دارد
♡
♡
♡
♡
برای پارت بعدی ۱۵ فالو
من ۱۷ سالمه و هنوز به مدرسه میرم .پدر و مادر ندارم 🥲
صبح پا شدم رفتم صبحانه خوردم و حاضر شدم برم مدرسه.
تو راه مدرسه بودم فکر اینو میکردم که امتحان ریاضی رو چطوری دادم که یهو با یک نفر برخورد کردم چون تو دستش قهوه بود کمی رو لباسش ریخته شد
ازش معذرت خواهی کردم و راهمو ادامه دادم
وقتی به کلاس رفتم دیدم یه هیاهویی به پا شده
تا گفتم سلام همه دختر ها با خشم بهم نگاه کردن
از دوستم الکس پرسیدم چخبره؟
الکس:میگن صبح تو راه مدرسه با مدیر جدید برخورد کردی و روش قهوه ریختی.
ا.ت:اره برخورد کردم ولی اینکه اعصبانیت تداره که
الکس:اخه میگن که خیلی خوشتیپه...
ا.ت:وایسا بقیشو من بگم حتما همه ازش خوشش اومده و دارن ازش حمایت میکنن
الکس:تو دیدی چجوریه؟
ا.ت: دقیقا ندیدم ولی موهاش دراز بود و پشتش پر از باریگارد بود
الکس:واووووو😲
زنگ رو زدن و نشستیم که معلم بیاد
پرش زمانی:
زنگ تعطیلی رو زدن و منم وسایل هام رو جمع کردم که میا(دوست صمیمی ا.ت)صدام کرد
میا:مدیر میگه بیا دفتر.
ا.ت: چیکار داره؟
میا:نمیدونم
ا.ت: باشه تو برو
میا: باشه خداحافظ
رفتم ببینم چی میگه
در رو زدم و رفتم تو مدیر خودشو بهم معرفی کرد و گفت اسمم تهیونگه
ا.ت: خوشبختم با اشنایی تون .کاری داشتید
بعد از اینکه اونو گفتم تهیونگ خیلی هات به من نگاه میکرد حس عجیبی داشتم
تهیونگ: بشین اینجا
ا.ت: باشه
بعد از اینکه نشستم تهیونگ از سر جاش پاشد و اومد کنارم و ..
تهیونگ: صبح حواست کجا بود
ا.ت:به نمره ی ریاضیم فکر میکردم. متاسفم
تهیونگ: لازم نیس عذر خواهی کنی
بعد تهیونگ دستشو روی صورتم گذاشت و....
ادامه دارد
♡
♡
♡
♡
برای پارت بعدی ۱۵ فالو
۴.۷k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.