وقتی دلیل خنده هاش میشی ولی... part ³
و بعد راه افتادیم و به سمت خارج شهر رفتید..در طول راه کلی باهم صحبت کردین و به ساحل سخره ای رسیدین،هوای سئول بارونی بود اما کنار دریا فق ابری بود،جونگ کوک از ماشین پیاده شد و بعد تو پیاده شدی از بالا به امواج خروشان دریا خیره شدی،
+:وحشتناکه؟!
_:هوم..اما دوس داشتنیه؟!
تو لرزیدی و فاصلهات رو از لبه پرتگاه زیاد کردی،جونگ کوک هم بعد از دیدنت کمی عقب تر و بعد نزدیکتر بهت وایساد،خودشو هم کرد تا صورتش متقابل صورتت قرار بگیره،دستاش رو روی شونه هات گذاشت و درهمون حال به چشمای درشت هم خیره شدین.. خواستی حرف ب نی اما جونگ کوک با قرار دادن لبش روی لبت بهت اجازه آیت کارو نداد...و بعد از چند ثانیه از هم جدا شدید..
+:جونگ کوک شی!!
_:هیسس!!
+:هوم؟!
_:میدونم گستاخیه که به این زودی این درخواست و کنم ولی،دستشو توی جیبش برد و جعبهای کع اندازه کف دستش بود رو از اون دراورد،بازش کرد و مقابلت زانو زد..
_:حاظری بقیه زندگیت رو با من شریک باشی؟!
تو کع کاملا شکه شدع بودی،روی زمین متقابلش نشستی،نمیدونستی چه ریکشنی باید داشته باشی یا چی بهش بگی..فق دستتو دور گردنش حلقه کردی و اونو به اغوش کشیدی..سرتو روی شونههاش گذاشتی وچشماتو بستی،بعد از چند ثانیه مکث گفتی+:من..من لیاقت اینو ندارم کع عروست بشم!
اون به سرعت تو رو از خودش جدا کرد و گف_:این چه حرفیه؟!
_:خب..من..
اما اون بهت اجازه حرف زدن و نداد و گف_:دیگع اینجوری نگو!!
نگاهش کردی و بعد از کمی مکث گفتی+:میتونیم بریم پایین؟!
_:پایین؟!
+:هوم منظورم نزدیکتر به ساحل!!
_:اوکی بریم.
و باهم به کنار ساحل رفتید و روی شن های خیس ساحل کمی قدم زدید..
اون روز روز خیلی خوبی بود..
سوار ماشین شدید،و قرار شد جونگ کوک تو رو به خونهات برسونه اما تو انقد خسته بودی کع وسط راه خوابت برد..مدتی با جونگ کوک قرار میزاشتید و گردنبندی کع برات هدیه داده بود رو به گردنت مینداختی..
یه روز صبح تو بیمارستان:
با صدای زنگ گوشیت از خواب بلند شدی جونگ کوک بود..
+:جونگ کوکااا!!
_:سلام ا.ت، میتونم ببینمت؟!
لحنش خیلی سرد بود و با همیشه خیلی فرق داشت
+:مشکلی پیش اومده؟!
_:باید ببینمت!!
+:باشه الان میام پایین..
و گوشی رو قطع کردی،حس مزخرفی داشتی و نمیدونستی بفهمی اوضاع از چه قرارع
لابی بیمارستان :
جونگ کوک رو دیدی که کنار پنجره بزرگ لابی بیمارستان ایستاده،به سمتش رفتی دستتو روی کتفش گذاشتی و با صدای آروم گفتی+:جونگ کوکااا
ادامه دارع
+:وحشتناکه؟!
_:هوم..اما دوس داشتنیه؟!
تو لرزیدی و فاصلهات رو از لبه پرتگاه زیاد کردی،جونگ کوک هم بعد از دیدنت کمی عقب تر و بعد نزدیکتر بهت وایساد،خودشو هم کرد تا صورتش متقابل صورتت قرار بگیره،دستاش رو روی شونه هات گذاشت و درهمون حال به چشمای درشت هم خیره شدین.. خواستی حرف ب نی اما جونگ کوک با قرار دادن لبش روی لبت بهت اجازه آیت کارو نداد...و بعد از چند ثانیه از هم جدا شدید..
+:جونگ کوک شی!!
_:هیسس!!
+:هوم؟!
_:میدونم گستاخیه که به این زودی این درخواست و کنم ولی،دستشو توی جیبش برد و جعبهای کع اندازه کف دستش بود رو از اون دراورد،بازش کرد و مقابلت زانو زد..
_:حاظری بقیه زندگیت رو با من شریک باشی؟!
تو کع کاملا شکه شدع بودی،روی زمین متقابلش نشستی،نمیدونستی چه ریکشنی باید داشته باشی یا چی بهش بگی..فق دستتو دور گردنش حلقه کردی و اونو به اغوش کشیدی..سرتو روی شونههاش گذاشتی وچشماتو بستی،بعد از چند ثانیه مکث گفتی+:من..من لیاقت اینو ندارم کع عروست بشم!
اون به سرعت تو رو از خودش جدا کرد و گف_:این چه حرفیه؟!
_:خب..من..
اما اون بهت اجازه حرف زدن و نداد و گف_:دیگع اینجوری نگو!!
نگاهش کردی و بعد از کمی مکث گفتی+:میتونیم بریم پایین؟!
_:پایین؟!
+:هوم منظورم نزدیکتر به ساحل!!
_:اوکی بریم.
و باهم به کنار ساحل رفتید و روی شن های خیس ساحل کمی قدم زدید..
اون روز روز خیلی خوبی بود..
سوار ماشین شدید،و قرار شد جونگ کوک تو رو به خونهات برسونه اما تو انقد خسته بودی کع وسط راه خوابت برد..مدتی با جونگ کوک قرار میزاشتید و گردنبندی کع برات هدیه داده بود رو به گردنت مینداختی..
یه روز صبح تو بیمارستان:
با صدای زنگ گوشیت از خواب بلند شدی جونگ کوک بود..
+:جونگ کوکااا!!
_:سلام ا.ت، میتونم ببینمت؟!
لحنش خیلی سرد بود و با همیشه خیلی فرق داشت
+:مشکلی پیش اومده؟!
_:باید ببینمت!!
+:باشه الان میام پایین..
و گوشی رو قطع کردی،حس مزخرفی داشتی و نمیدونستی بفهمی اوضاع از چه قرارع
لابی بیمارستان :
جونگ کوک رو دیدی که کنار پنجره بزرگ لابی بیمارستان ایستاده،به سمتش رفتی دستتو روی کتفش گذاشتی و با صدای آروم گفتی+:جونگ کوکااا
ادامه دارع
۲.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.