خوابگاه دامیان ...
خوابگاه دامیان ...
امیل : رئیس کجا بودین ساعت رو نگاه کنین
ما خیلی نگران شدیم😭😭😭
دامیان : کتاب خونه بودم دیگه اه
امیل : رئیس این کاپشن دخترونه نیست
که پوشیدن
دامیان: « انقدر خسته بودم نفهمیدم کاپشن خودشو بهم داده»
امیل : رئیس ؟
دامیان: خب ام..ام.. میدونی میخواستم کاپشن بگیرم انقدر حخسته بودم حواسم نبود دخترونه گرفتم من چقدر حواس پرتم 😅
امیل : خوب رئیس به ما میگفتین براتون میگرفتیم
دامیان : « این کنه این دوتا به من چسبیدن ایکاش میتونستم یه کارشون کنم اه »
شب که دامیان میخواد بخوابه و بخاطر اتفاق های امروز خوابش نمی بره
دامیان : «اه هر کار میکنم به خاطر ..به خاطر اون نمیتونم بخوابم »
دامیان که کاپشن آنیا رو روی صندلی میبینه
و نگاهش میکنه و برش می داره میگیره بقلش
دامیان : الان شاید بتونم بخوابم
هفته بعد
بعد از امتحانات
بکی : وایی آنیا من خیلی استرس دارم به نظرت چند شدی
آنیا : آنیا اصلا نگران نیست چون متمعنم که امتحان رو خوب دادم « البته ذهن دامیان رو خوندم خخخ »
بکی : آنیا بیا امروز بریم خرید لباس بگیریم
« واسه توهم یه لباس خوشگل میگیرم که دامیان عاشقت شه»
آنیا ذهن بکی رو میخونه
آنیا : ام.. خب میدونی من امروز یکم کار دارم
باید واسه فردا انجامش بدم تا بتونم بیام اردو
ببخشید
بکی : نه اشکالی نداره هرجور خودت راحتی
آنیا :« اخیش»
زنگ آخر میخورد وهمه میرن خونه
آنیا : سلام مامان
من اومدم
باند کجاست ؟
یور : سلام آنیا خوش اومدی
باند خوابیده
آنیا : واقعا ؟
یور : اره دیشب خیلی بازیگوشی کرد حسابی خسته شد
آنیا: بابا کجاست ؟
یور: هنوز خونه نیومده این روزا کارش خیلی بیشتر شده
آنیا : « احساس میکنم اتفاقی پیش اومده که بابا این روزا دیر میاد خونه »
بعد از چند ساعت
لوید : من برگشتم
یور : خسته نباشی امروز چطور بود
لوید : مثل همیشه « اما پر دردسر »
آنیا ذهن لوید رو میخونه
آنیا : « چرا پر دردسر »
سلام بابا
از زبان نویسنده
آنیا که داشت به لوید سلام میداد بایه صحنه ای مواجه شد ...
امیل : رئیس کجا بودین ساعت رو نگاه کنین
ما خیلی نگران شدیم😭😭😭
دامیان : کتاب خونه بودم دیگه اه
امیل : رئیس این کاپشن دخترونه نیست
که پوشیدن
دامیان: « انقدر خسته بودم نفهمیدم کاپشن خودشو بهم داده»
امیل : رئیس ؟
دامیان: خب ام..ام.. میدونی میخواستم کاپشن بگیرم انقدر حخسته بودم حواسم نبود دخترونه گرفتم من چقدر حواس پرتم 😅
امیل : خوب رئیس به ما میگفتین براتون میگرفتیم
دامیان : « این کنه این دوتا به من چسبیدن ایکاش میتونستم یه کارشون کنم اه »
شب که دامیان میخواد بخوابه و بخاطر اتفاق های امروز خوابش نمی بره
دامیان : «اه هر کار میکنم به خاطر ..به خاطر اون نمیتونم بخوابم »
دامیان که کاپشن آنیا رو روی صندلی میبینه
و نگاهش میکنه و برش می داره میگیره بقلش
دامیان : الان شاید بتونم بخوابم
هفته بعد
بعد از امتحانات
بکی : وایی آنیا من خیلی استرس دارم به نظرت چند شدی
آنیا : آنیا اصلا نگران نیست چون متمعنم که امتحان رو خوب دادم « البته ذهن دامیان رو خوندم خخخ »
بکی : آنیا بیا امروز بریم خرید لباس بگیریم
« واسه توهم یه لباس خوشگل میگیرم که دامیان عاشقت شه»
آنیا ذهن بکی رو میخونه
آنیا : ام.. خب میدونی من امروز یکم کار دارم
باید واسه فردا انجامش بدم تا بتونم بیام اردو
ببخشید
بکی : نه اشکالی نداره هرجور خودت راحتی
آنیا :« اخیش»
زنگ آخر میخورد وهمه میرن خونه
آنیا : سلام مامان
من اومدم
باند کجاست ؟
یور : سلام آنیا خوش اومدی
باند خوابیده
آنیا : واقعا ؟
یور : اره دیشب خیلی بازیگوشی کرد حسابی خسته شد
آنیا: بابا کجاست ؟
یور: هنوز خونه نیومده این روزا کارش خیلی بیشتر شده
آنیا : « احساس میکنم اتفاقی پیش اومده که بابا این روزا دیر میاد خونه »
بعد از چند ساعت
لوید : من برگشتم
یور : خسته نباشی امروز چطور بود
لوید : مثل همیشه « اما پر دردسر »
آنیا ذهن لوید رو میخونه
آنیا : « چرا پر دردسر »
سلام بابا
از زبان نویسنده
آنیا که داشت به لوید سلام میداد بایه صحنه ای مواجه شد ...
۸۰۶
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.