ازدواج زوری : پارت ششم
ازدواج زوری : پارت ششم
زمان عروسی فرا رسید من خیلی ترسیده بودم و رفتم از اقای جئون پرسیدم
+ددی کیا رو دعوت میکنی؟
-کل خاندان
+چی؟ یعنی چی
-یعنی فامیلای تو فامیلای من تازه خدمتکار ها هم هستن
+اما من جلوی این همه ادم استرس میگیرم بعد من نمیخوام فامیلام بفهمن توی این سن ازدواج کردم
-چه اشکالی داره
+هوف ولش کن هیچ اشکالی نداره
مجبور بودم بحثو تموم کنم چون دعوا میشد
-من به یکی از بهترین ارایشگر زنگ زدم و یه ساعت دیگه میاد که ترو اماده کنه
+اها باشه ولی عروسی چند ساعت دیگس؟
-3 ساعت دیگه یعنی ساعت 8
+آها باشه
من اماده شدم تا ارایشگر بیاد
گوشیه اقای جئون زنگ خورد لمیون بود ( یکی از خدمتکار ها)
-بله لمیون چی شده
×اقا خانم لایلا اومدن بفرمایید پایین
-باشه الان میایم نام را
+بله
-ارایشگره اومده بریم پایین
+چشم
دستشو گزاشتم دور دستش و رفتیم پایین
~سلام اقای جئون و سلام خانم نام را
-سلام
+سلام
-بفرمایید بشینید
~مچکرم
من با حس عجیبی رفتم نشستم روی مبل
-لمیون
×بله اقا
-بیا اینجا
×بله بفرمایید
-ببین این لیست کسایی که قراره امشب دعوتشون کنیم بهشون زنگ بزن و دعوتشون کن ولی قبلش به مامان و بابای نام را زنگ بزن و ازشون شماره ی فامیلاشون رو بگیر و زنگ بزن بهشون و دعوتشون کن
×بله چشم حتما اینکارو میکنم
~خب خانم نام رای عزیز کارمون رو شروع کنیم؟
+بله بفرمایید طبقه ی بالا
~بله اول شما بفرمایید
+ممنون
رفتیم طبقه ی بالا و رفتیم داخل یکی از اتاقا و شروع کرد به ارایش کردن صورتم
( نیم ساعت بعد )
~خب خانم نام را کارمون تموم شد خیلی خوشگل شدید مبارکه امیدوارم خوشبخت بشید
+مرسی خانم لمیون واقعا دستتون درد نکنه
~این چه حرفیه وظیفم بود
+لبخند
~خب من دیگه رفت زحمت میکنم
+بله خدانگهدار
وقتی اون خانم رفت شروع کردم به اماده شدن ( مدل لباس صفحه بعد ) ولی صبر کردم تا مهمونا بیان چون وقتی که زمانش رسید از پله ها میام پایین و میرم پیش اقای جئون که جلوی همه حلقه رو دستم کنه
(3ساعت بعد)
وایی مهمونا اومدن حالا باید برم پایین خدایا خیلی میترسم ولی مجبورم اروم اروم از پله ها اومدم پایین و با کلی مهمون روبرو شدم اولین نفری که دیدم مامان و بابام بودن اقای جئون مثل چوب خشکش زده بود و فقط به من زل میزد اروم اروم رفتم سمتش حلقه توی دستش بود رفتم کنارش ایستادم و بعد خم شد و ازم خواستگاری کرد منم مجبور بودم دستمو بردم جلو و حلقه رو گزاشت تو انگشتم وقتی حلقه رو گزاشت تو دستم با خودم گفتم دیگه همچی تمومه.......
جان مادرتون حمایت کنید پارت بعدی 20 لایک
زمان عروسی فرا رسید من خیلی ترسیده بودم و رفتم از اقای جئون پرسیدم
+ددی کیا رو دعوت میکنی؟
-کل خاندان
+چی؟ یعنی چی
-یعنی فامیلای تو فامیلای من تازه خدمتکار ها هم هستن
+اما من جلوی این همه ادم استرس میگیرم بعد من نمیخوام فامیلام بفهمن توی این سن ازدواج کردم
-چه اشکالی داره
+هوف ولش کن هیچ اشکالی نداره
مجبور بودم بحثو تموم کنم چون دعوا میشد
-من به یکی از بهترین ارایشگر زنگ زدم و یه ساعت دیگه میاد که ترو اماده کنه
+اها باشه ولی عروسی چند ساعت دیگس؟
-3 ساعت دیگه یعنی ساعت 8
+آها باشه
من اماده شدم تا ارایشگر بیاد
گوشیه اقای جئون زنگ خورد لمیون بود ( یکی از خدمتکار ها)
-بله لمیون چی شده
×اقا خانم لایلا اومدن بفرمایید پایین
-باشه الان میایم نام را
+بله
-ارایشگره اومده بریم پایین
+چشم
دستشو گزاشتم دور دستش و رفتیم پایین
~سلام اقای جئون و سلام خانم نام را
-سلام
+سلام
-بفرمایید بشینید
~مچکرم
من با حس عجیبی رفتم نشستم روی مبل
-لمیون
×بله اقا
-بیا اینجا
×بله بفرمایید
-ببین این لیست کسایی که قراره امشب دعوتشون کنیم بهشون زنگ بزن و دعوتشون کن ولی قبلش به مامان و بابای نام را زنگ بزن و ازشون شماره ی فامیلاشون رو بگیر و زنگ بزن بهشون و دعوتشون کن
×بله چشم حتما اینکارو میکنم
~خب خانم نام رای عزیز کارمون رو شروع کنیم؟
+بله بفرمایید طبقه ی بالا
~بله اول شما بفرمایید
+ممنون
رفتیم طبقه ی بالا و رفتیم داخل یکی از اتاقا و شروع کرد به ارایش کردن صورتم
( نیم ساعت بعد )
~خب خانم نام را کارمون تموم شد خیلی خوشگل شدید مبارکه امیدوارم خوشبخت بشید
+مرسی خانم لمیون واقعا دستتون درد نکنه
~این چه حرفیه وظیفم بود
+لبخند
~خب من دیگه رفت زحمت میکنم
+بله خدانگهدار
وقتی اون خانم رفت شروع کردم به اماده شدن ( مدل لباس صفحه بعد ) ولی صبر کردم تا مهمونا بیان چون وقتی که زمانش رسید از پله ها میام پایین و میرم پیش اقای جئون که جلوی همه حلقه رو دستم کنه
(3ساعت بعد)
وایی مهمونا اومدن حالا باید برم پایین خدایا خیلی میترسم ولی مجبورم اروم اروم از پله ها اومدم پایین و با کلی مهمون روبرو شدم اولین نفری که دیدم مامان و بابام بودن اقای جئون مثل چوب خشکش زده بود و فقط به من زل میزد اروم اروم رفتم سمتش حلقه توی دستش بود رفتم کنارش ایستادم و بعد خم شد و ازم خواستگاری کرد منم مجبور بودم دستمو بردم جلو و حلقه رو گزاشت تو انگشتم وقتی حلقه رو گزاشت تو دستم با خودم گفتم دیگه همچی تمومه.......
جان مادرتون حمایت کنید پارت بعدی 20 لایک
۵.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.