* * زندگی متفاوت
🐾پارت 48
#mhrab
دقیقا 1 هفته میگذشت ما هنو هیچی ردی ازشون پیدا نکرده بودیم
دیگه مغزم جایی رو قر نمیداد
این کی بود که با ما دشمنی داشت اخه
اخ من کاشکی از این گذشته لعنتی کاشکی خبر داشتم
و جلوی این اتفاق میگرفتم
تو بالکن بود مهشاد وارد شد منن پک عمیقی کشیدیم سیگار زیر پاهام له کردم
کنارم وایستاد دستش گذاشت رو بازوم
مهشاد:مهراب من خیلی میترسم (اروم )
نگاهی بهش کردم چشاش اشکی شده بود و ترس موج میزد تو چشماش
مهراب:چیزی شده
گوشیش از جیبش دراورد عکس و نشونم داد پانیذ بود
مهشاد:من واقعا میترسم این ادم کیه
گرفتمش تو بغلم موهاش نوازش کردم
مهراب:همه چی رو درست میکنم این هرکی که هست این بازی رو تموم میکنم نگران نباش خب
سری تکون داد
از بالکن اومدیم بیرون مهشاد رف بالا
از اون موقع ای که با رضا اشتی کرده بودیم مهشاد پیشم میموند یعنی با اراده ی خودش اومد و به باباش هم گف تا پانیذ پیدا نشه من خونه نمیام
هعی خدا
رفتم یه لیوان اب خوردم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم رضا بود
مهراب:هومم
رضا:پاشو بیا عمارتم امیر 2 تا مکان پیدا کرده
مهراب:اومدم
گوشیو قطع کردم رفتم مهشاد صدا کردم سوار ماشین شدیم بردمش خونه ی عمو معین
کاری از محکم کاری بد نبود
رسوندمش رفتم عمارت رضا ماشین پارک کردم وارد خونه اش شدم سالنای خونه اش رد کردم
رفتم پیششون
مهراب:سلام چی پیدا کردین
امیر:سلام ببین تو متن برگه به گفته ی اون مرده ناشناش که یه جور معما بود انگار طوفان زنده اس
مهراب:چه جوری زنده مونده
رضا:نمیدونیم احتمال میدیم چون تنها کسی که به طوفان اعتماد و ایمان داشت پانیذ بود چون هر چقدر میگفتیم تو بابات خانواده ی منو کشته باور نمیکرد مگفت بابای من همچین کاری نمیکنه پس مم..
مهراب:پس ممکنه طوفان زنده باشه و این قضیه ارتباطی بینشون پیش بیاد
امیر:دقیقا خب الان من 2 تا مکان پیدا کردم یکیش جنگی طرف ساحل ست یکیشم اون جنگل بزرگه
رضا:من گزینه 2 برمیدارم
مهراب:منم اونی که طرف ساحله برمیدارم
امیر:راستی اونی که تو جنگل بزرگه است 3 نفر باهاشونه رضا با خودت ادم ببر
رضا:نمیخواد خودم میرم
امیر:رضا...
رضا:گفتم که تنها میرم
مهراب:خب بریم
رضا سری تکون داد وارد حیاط عمارت شدی داشت به سمت ماشینش میرفت نمیتونستم احساس میکردم باید این
کینه و دلخوری کنار بزاریم دلم نیومد صداش کردم
مهراب:رضا
برگشت سمتم
لب خندی زدم رفتم جلوش بغلش کردم
مهراب: مواظب خودت باشه راستی اگه خواهرم بود اونجا مواظبش باش
دستاش دورم حلقه کرد
رضا:حتما داداش
به پشتش زدم رفتم سوار ماشین شدم میدونستم جایی که میرم بابامه و گذاشتم رضا بره دنبال پانیذ چون واقعا رضا تو این 1 هفته خوب خودش نشون داد که خیلی با معرفته حرکت کردم به سمت ساحل جنگلیی.....
#mhrab
دقیقا 1 هفته میگذشت ما هنو هیچی ردی ازشون پیدا نکرده بودیم
دیگه مغزم جایی رو قر نمیداد
این کی بود که با ما دشمنی داشت اخه
اخ من کاشکی از این گذشته لعنتی کاشکی خبر داشتم
و جلوی این اتفاق میگرفتم
تو بالکن بود مهشاد وارد شد منن پک عمیقی کشیدیم سیگار زیر پاهام له کردم
کنارم وایستاد دستش گذاشت رو بازوم
مهشاد:مهراب من خیلی میترسم (اروم )
نگاهی بهش کردم چشاش اشکی شده بود و ترس موج میزد تو چشماش
مهراب:چیزی شده
گوشیش از جیبش دراورد عکس و نشونم داد پانیذ بود
مهشاد:من واقعا میترسم این ادم کیه
گرفتمش تو بغلم موهاش نوازش کردم
مهراب:همه چی رو درست میکنم این هرکی که هست این بازی رو تموم میکنم نگران نباش خب
سری تکون داد
از بالکن اومدیم بیرون مهشاد رف بالا
از اون موقع ای که با رضا اشتی کرده بودیم مهشاد پیشم میموند یعنی با اراده ی خودش اومد و به باباش هم گف تا پانیذ پیدا نشه من خونه نمیام
هعی خدا
رفتم یه لیوان اب خوردم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم رضا بود
مهراب:هومم
رضا:پاشو بیا عمارتم امیر 2 تا مکان پیدا کرده
مهراب:اومدم
گوشیو قطع کردم رفتم مهشاد صدا کردم سوار ماشین شدیم بردمش خونه ی عمو معین
کاری از محکم کاری بد نبود
رسوندمش رفتم عمارت رضا ماشین پارک کردم وارد خونه اش شدم سالنای خونه اش رد کردم
رفتم پیششون
مهراب:سلام چی پیدا کردین
امیر:سلام ببین تو متن برگه به گفته ی اون مرده ناشناش که یه جور معما بود انگار طوفان زنده اس
مهراب:چه جوری زنده مونده
رضا:نمیدونیم احتمال میدیم چون تنها کسی که به طوفان اعتماد و ایمان داشت پانیذ بود چون هر چقدر میگفتیم تو بابات خانواده ی منو کشته باور نمیکرد مگفت بابای من همچین کاری نمیکنه پس مم..
مهراب:پس ممکنه طوفان زنده باشه و این قضیه ارتباطی بینشون پیش بیاد
امیر:دقیقا خب الان من 2 تا مکان پیدا کردم یکیش جنگی طرف ساحل ست یکیشم اون جنگل بزرگه
رضا:من گزینه 2 برمیدارم
مهراب:منم اونی که طرف ساحله برمیدارم
امیر:راستی اونی که تو جنگل بزرگه است 3 نفر باهاشونه رضا با خودت ادم ببر
رضا:نمیخواد خودم میرم
امیر:رضا...
رضا:گفتم که تنها میرم
مهراب:خب بریم
رضا سری تکون داد وارد حیاط عمارت شدی داشت به سمت ماشینش میرفت نمیتونستم احساس میکردم باید این
کینه و دلخوری کنار بزاریم دلم نیومد صداش کردم
مهراب:رضا
برگشت سمتم
لب خندی زدم رفتم جلوش بغلش کردم
مهراب: مواظب خودت باشه راستی اگه خواهرم بود اونجا مواظبش باش
دستاش دورم حلقه کرد
رضا:حتما داداش
به پشتش زدم رفتم سوار ماشین شدم میدونستم جایی که میرم بابامه و گذاشتم رضا بره دنبال پانیذ چون واقعا رضا تو این 1 هفته خوب خودش نشون داد که خیلی با معرفته حرکت کردم به سمت ساحل جنگلیی.....
۱۰.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.