×قسمت دو×پارت چهار
×قسمت دو×پارت چهار
به محض رسیدنمون توی حیاط بوی اش رشته مامانی پیچید توی دماغم
من عاشق اشم
داشتم ضعف میرفتم که از صدای کیارش دومتر پریدم هوا
برعکس داداشش از کیا متنفر بودم
البته وقتی اون اتفاق نحس نیفتاده بود هنوزم هردوشونو اندازه هم دوست داشتم
ولی با کاری که کرد همه حرمتارو بین خودم و خودش شکست
حالا خوبه کسی نفهمید جز سیاوش
کیارش برادر سیا بود
ینی پسر خالم بود
چهارسال از من بزرگتر بود و قیافتن شبیه باباش
کلا بچه های خاله غزل شبیه شوهرش بودن
برعکس من که به مامانم رفتم
مامان من و خاله غزل چشمای ابی روشنی داشتن که رنگش خدایی خیلی خاص بود
صورت سبزه و موهای مشکی مشکی هم داشتن
عزیز میگه وقتی دختراش نه سالشون شد واسشون کلی خواستگار میومد
یکی نیس بگه پس چرا واسه من خواستگار نمیاد اخه..ترشیدم بابا
من فقط چشمام به مامان رفته بود
بقیه چیزام به بابام رفته بود
مثلا موهام قهوه ای بود و خیلی سفید بودم
دماغ باریک و خوشگلی داشتم با لبای برجسته
قد و قواره و هیکلم به هیشکی نرفته بود
ولی در هم رفته میشد گفت خوشگلم
میلاد و محمد و سپیده هم شبیه من بودن
فقط رنگ چشماشون همرنگ موهاشون بود
بچه های خاله شبیه شوهرش چشم و ابرو مشکی بزنم
مشکی داشتن
گاهی از نگاه کردن بهشون میترسیدم
تازه سیاوش که ابروهاشم یه حالت پیچ و تاب دار و کوهی داره
خیلی جذاب و خشن و مغرور به نظر میان
قیافه کیا خیلی مهربون تره
برخلاف باطنش
ولی سیاوش عشق منه..خیلی دوسش دارم..همیشه کلی اذیتش میکنم ولی اون فقط به کارام میخنده و ازم خواهش میکنه اروم بگیرم..اصا این بچه مهربونه خالصه
بچه تر که بودم عاشق سیا شده بودم که فهمیدم این خاصیتمه
من عاشق همه چی میشم
گفته بودم قبلا
و هیچ عشق واقعی و ثابتی نداشتم تا الان
واااااااای چقد از قضیه دور شدم
هیچی دیگه
به محض ورودمون صدای کیا به گوشم خورد که داشت با بابام سلام احوال پرسی میکرد
بعد اون اتفاق سیاوش نمیزاشت وقتایی که من میام خونه عزیز کیا هم بیاد
یا اگه اون میومد میگفت که من نیام
همه از این کارامون که دائم از هم قایم میشدیم به شک افتاده بودن
ولی یجوری سر و تهشو میدوختیم به هم
تقریبا خیلی وقت میشه که ندیده بودمش
قیافش تغییر نکرده بود
اخلاقشم..هنوزم مثل قبل خودپیش کنه لوسه
وقتی اومد سمت من ترسیدم
با یه حالت خاصی که تا قبل از اون اتفاق واسم غریبه بود بهم سلام کرد
داشتم پس میفتادم..کیا خودشو واسم تبدیل به یه دیو سه سر کرده بود
مطمئنم هیچوقت تصویری که ازش ساختم مثبت نمیشه
همیشه ازش متنفرم
به سلام خشک و خالی اکتفا کردم و دویدم سمت اتاق
بعد از اینکه یکم کنار بقیه نشستم بلند شدم که برمتوی اشپزخونه
مامانی یه اشپز بی نظیر بود
یه ترشیایی میپخت که نگو
نمیدونم ترشی رومیپزن،سرخ میکنن،ابپز میکنن،دم میکنن..نمیدونم
فقط در این حد میدونم که خیلی خوشمزه بودن
رفتم سر یخچال
هرچی گشتم پیداشون نکردم
حتما گذاشته تو اتاق انباریش
یه اتاق خیلی کوچیک کنار اشپزخونه بود که از بس خرت و پرت توش چپونده بودن من اسمشو گذاشتم انبار
اونجا معدن خوراکی بود
پاورچین پاورچین رفتم توی اتاق
_سلام ایدا خانوم
ازجا پریدم
نزدیک بود جیغ بزنم
سیاوش بود که اون کنارخوابیده بودو استراحت میکرد
با خشم رفتم سمتشو محکم کوبوندم تو سینش
_چرا انقد منو میترسونی!؟
نمیگی قلبم میگیره پس میفتم میمیرم بی وروجک میشی!؟
_الهی من قربون وروجکم برم
خدا نکنه...ببخشید
ببین من میگم این سیاوش خیلی مهربونه میگید نه
_نخیرشم..نمیبخشم
_عه..ایدا اذیت نکن دیگه..چیکار کنم ببخشی!؟
_اون ظرف ترشیو میدی!؟مامانی اون بالا گذاشتتش
_باشه به یه شرط..از من دلگیر نباش
_باشه نیستم
به محض رسیدنمون توی حیاط بوی اش رشته مامانی پیچید توی دماغم
من عاشق اشم
داشتم ضعف میرفتم که از صدای کیارش دومتر پریدم هوا
برعکس داداشش از کیا متنفر بودم
البته وقتی اون اتفاق نحس نیفتاده بود هنوزم هردوشونو اندازه هم دوست داشتم
ولی با کاری که کرد همه حرمتارو بین خودم و خودش شکست
حالا خوبه کسی نفهمید جز سیاوش
کیارش برادر سیا بود
ینی پسر خالم بود
چهارسال از من بزرگتر بود و قیافتن شبیه باباش
کلا بچه های خاله غزل شبیه شوهرش بودن
برعکس من که به مامانم رفتم
مامان من و خاله غزل چشمای ابی روشنی داشتن که رنگش خدایی خیلی خاص بود
صورت سبزه و موهای مشکی مشکی هم داشتن
عزیز میگه وقتی دختراش نه سالشون شد واسشون کلی خواستگار میومد
یکی نیس بگه پس چرا واسه من خواستگار نمیاد اخه..ترشیدم بابا
من فقط چشمام به مامان رفته بود
بقیه چیزام به بابام رفته بود
مثلا موهام قهوه ای بود و خیلی سفید بودم
دماغ باریک و خوشگلی داشتم با لبای برجسته
قد و قواره و هیکلم به هیشکی نرفته بود
ولی در هم رفته میشد گفت خوشگلم
میلاد و محمد و سپیده هم شبیه من بودن
فقط رنگ چشماشون همرنگ موهاشون بود
بچه های خاله شبیه شوهرش چشم و ابرو مشکی بزنم
مشکی داشتن
گاهی از نگاه کردن بهشون میترسیدم
تازه سیاوش که ابروهاشم یه حالت پیچ و تاب دار و کوهی داره
خیلی جذاب و خشن و مغرور به نظر میان
قیافه کیا خیلی مهربون تره
برخلاف باطنش
ولی سیاوش عشق منه..خیلی دوسش دارم..همیشه کلی اذیتش میکنم ولی اون فقط به کارام میخنده و ازم خواهش میکنه اروم بگیرم..اصا این بچه مهربونه خالصه
بچه تر که بودم عاشق سیا شده بودم که فهمیدم این خاصیتمه
من عاشق همه چی میشم
گفته بودم قبلا
و هیچ عشق واقعی و ثابتی نداشتم تا الان
واااااااای چقد از قضیه دور شدم
هیچی دیگه
به محض ورودمون صدای کیا به گوشم خورد که داشت با بابام سلام احوال پرسی میکرد
بعد اون اتفاق سیاوش نمیزاشت وقتایی که من میام خونه عزیز کیا هم بیاد
یا اگه اون میومد میگفت که من نیام
همه از این کارامون که دائم از هم قایم میشدیم به شک افتاده بودن
ولی یجوری سر و تهشو میدوختیم به هم
تقریبا خیلی وقت میشه که ندیده بودمش
قیافش تغییر نکرده بود
اخلاقشم..هنوزم مثل قبل خودپیش کنه لوسه
وقتی اومد سمت من ترسیدم
با یه حالت خاصی که تا قبل از اون اتفاق واسم غریبه بود بهم سلام کرد
داشتم پس میفتادم..کیا خودشو واسم تبدیل به یه دیو سه سر کرده بود
مطمئنم هیچوقت تصویری که ازش ساختم مثبت نمیشه
همیشه ازش متنفرم
به سلام خشک و خالی اکتفا کردم و دویدم سمت اتاق
بعد از اینکه یکم کنار بقیه نشستم بلند شدم که برمتوی اشپزخونه
مامانی یه اشپز بی نظیر بود
یه ترشیایی میپخت که نگو
نمیدونم ترشی رومیپزن،سرخ میکنن،ابپز میکنن،دم میکنن..نمیدونم
فقط در این حد میدونم که خیلی خوشمزه بودن
رفتم سر یخچال
هرچی گشتم پیداشون نکردم
حتما گذاشته تو اتاق انباریش
یه اتاق خیلی کوچیک کنار اشپزخونه بود که از بس خرت و پرت توش چپونده بودن من اسمشو گذاشتم انبار
اونجا معدن خوراکی بود
پاورچین پاورچین رفتم توی اتاق
_سلام ایدا خانوم
ازجا پریدم
نزدیک بود جیغ بزنم
سیاوش بود که اون کنارخوابیده بودو استراحت میکرد
با خشم رفتم سمتشو محکم کوبوندم تو سینش
_چرا انقد منو میترسونی!؟
نمیگی قلبم میگیره پس میفتم میمیرم بی وروجک میشی!؟
_الهی من قربون وروجکم برم
خدا نکنه...ببخشید
ببین من میگم این سیاوش خیلی مهربونه میگید نه
_نخیرشم..نمیبخشم
_عه..ایدا اذیت نکن دیگه..چیکار کنم ببخشی!؟
_اون ظرف ترشیو میدی!؟مامانی اون بالا گذاشتتش
_باشه به یه شرط..از من دلگیر نباش
_باشه نیستم
۱۰.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.