پارت ۱۰
ببخشید دیروز پارت نذاشتم کل روز رو گرفتار بودم.
خب بریم ادامه داستان مون 👇🏻👇🏻
دازای و چویا خوشحال بودن و محو نگاه همدیگه شده بودن(ایجان، بچه هام) که با در زدن میو به خودشون اومدن.(میو پدرصگ)
@ دازای-ساما. دوستتون آقای اتسوشی تشریف آوردن.
- آهان :) الان میام.
+ دازای! آقای اتسوشی کی هستن؟
- اون بهترین دوستمه. بهش گفتم بیاد تا باهات آشنا بشه. بیا بریم.
*رسیدن به تالار اصلی قصر
«علامت اتسوشی• علامت آکوتاگاوا°»
- سلام اتسو ... عه سلام آکو تو هم اومدی.
•سلام دازای-سان.
°سلام دازای-سان. اتسو گفت میاد منم اومدم.
- خوش اومدید.
•سلام بانو. میتونم اسمتون رو بپرسم؟ (با اینکه خودم نوشتم ترسیدم😶)
+ سلام. من ناکاهارا چویا هستم.
- دختر دایی بنده.(فکر کنم احساس مالکیت میکنه بچم)
° از آشناییتون خوشبختم.
+ منم همینطور. خب با اجازه من میرم تا شما با هم تنها باشید.
چویا به طبقه بالا به سمت اتاقش رفت.
- خب چه خبر برادران؟
° شکر خدا همچی عالی. (چرا اینجوری شد😐)
• نامه ای که فرستاده بودی رو خوندیم و واقعا...
صدای شکستن چیزی از طبقه بالا اومد و تو تالار اکو شد.
- صدای چیه؟ ... نکنه ... بیاید بریم.
دازای ، اتسو و آکو به بالا میرسن و چویا رو میبینن که تیکه های شکسته گلدون رفته تو دستش.
- چویاااا ... (باداد)
+ دازای! متاسفم گلدون اینجا شکست.
- مهم نیست. بیا بریم دستت رو پانسمان کنیم.
قطره اشکی از گونه های سرخ چویا پایین اومد و این باعث شد که دازای چویا رو بغل کنه.
همه به اتاق چویا رفتن و دازای دست چویا رو پانسمان کرد.
- چویا. چه اتفاقی افتاد ؟
+ خب راستش...
...
_________________________________________
جاهای حساس قطع کردم.
اگه تونستم فردا سه تا پارت میزارم.
ولی باید تعداد لایک ها بالا باشه.
جانه 👋🏻👋🏻
خب بریم ادامه داستان مون 👇🏻👇🏻
دازای و چویا خوشحال بودن و محو نگاه همدیگه شده بودن(ایجان، بچه هام) که با در زدن میو به خودشون اومدن.(میو پدرصگ)
@ دازای-ساما. دوستتون آقای اتسوشی تشریف آوردن.
- آهان :) الان میام.
+ دازای! آقای اتسوشی کی هستن؟
- اون بهترین دوستمه. بهش گفتم بیاد تا باهات آشنا بشه. بیا بریم.
*رسیدن به تالار اصلی قصر
«علامت اتسوشی• علامت آکوتاگاوا°»
- سلام اتسو ... عه سلام آکو تو هم اومدی.
•سلام دازای-سان.
°سلام دازای-سان. اتسو گفت میاد منم اومدم.
- خوش اومدید.
•سلام بانو. میتونم اسمتون رو بپرسم؟ (با اینکه خودم نوشتم ترسیدم😶)
+ سلام. من ناکاهارا چویا هستم.
- دختر دایی بنده.(فکر کنم احساس مالکیت میکنه بچم)
° از آشناییتون خوشبختم.
+ منم همینطور. خب با اجازه من میرم تا شما با هم تنها باشید.
چویا به طبقه بالا به سمت اتاقش رفت.
- خب چه خبر برادران؟
° شکر خدا همچی عالی. (چرا اینجوری شد😐)
• نامه ای که فرستاده بودی رو خوندیم و واقعا...
صدای شکستن چیزی از طبقه بالا اومد و تو تالار اکو شد.
- صدای چیه؟ ... نکنه ... بیاید بریم.
دازای ، اتسو و آکو به بالا میرسن و چویا رو میبینن که تیکه های شکسته گلدون رفته تو دستش.
- چویاااا ... (باداد)
+ دازای! متاسفم گلدون اینجا شکست.
- مهم نیست. بیا بریم دستت رو پانسمان کنیم.
قطره اشکی از گونه های سرخ چویا پایین اومد و این باعث شد که دازای چویا رو بغل کنه.
همه به اتاق چویا رفتن و دازای دست چویا رو پانسمان کرد.
- چویا. چه اتفاقی افتاد ؟
+ خب راستش...
...
_________________________________________
جاهای حساس قطع کردم.
اگه تونستم فردا سه تا پارت میزارم.
ولی باید تعداد لایک ها بالا باشه.
جانه 👋🏻👋🏻
۷.۸k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.