تناسخ من به عنوان یک شمشیرباز p:1
«اینو حمایت کنید ادامه میدم چند پارت بیشتر نی»
________________
سلام...اسم من کانا هس...من ۱۶سالمه
من بخاطر مشکل جسمی مادرزاد و سرطان قلب...احتمال مرگم هرروز بیشتر میشه...من دختر با موهای مشکی و چشمای قرمزم...من هیچ خواهر برادری ندارم...هم...زیاد حرف نمیزنم به داستان برسیم:
«داخل بیمارستان»
الان...یه دوسه ماهی میشه که جسمم ضعیف شده...دکترا جوابم کردن و بهم گفتن یه ماه بیشتر زنده نیستم....ولی...یکی از دکترا....بهم گفت که من میتونم به خواسته خودم زنده بمونم...هم....اون یه زن با چهره زیباعه....موهای طلایی و چشمای قهوه ای....اندام لاغری داره و همیشه شاده...قرار بود امروز بیاد و بهم سر بزنه...ولی دیر کرده...
«از دید دکتر»
اوه....یادم رفت خودمو معرفی کنم...من مارسا کارودا هستم...۲۰سالمه...زیاد صحبت نمیکنم به داستان برسیم^^...وارد اتاق کانا شدم...
«کانا+مارسا-»
+اومدید دکتر...منتظرتون بودم....فکر نمیکردم بیایین
-^^معلومه که میام....«نشستن کنار تخت کانا»حالت بهتر شده نسبت به جلسه قبلی^^
+من اینطور فکر نمیکنم...
-عههه....اینطوری نگو کاناچان؛-؛...
+خب فرقی نکردم...
-چرا...وقتی وارد اتاق شدم به سمتم چرخیدی...این یعنی اراده کردی به اون کار✓
+...هوم...؛-؛
-«نشوندن کانا»«باهاش تمرین حرکتی کردن»دیدی میتونی
+هوم...شاید^^
«یک ساعت بعد»
-خب دیگه کاناچان...برای امروز بسه...من دیگه میرم...^^«رفتن»
+خداحافظ
یه ساعت بعد اینکه مارسا رفت....همونطور که سر جام دراز کشیده بودم...بدنم درد عجیبی گرفت...با بدبختی پرستارو صدا زدم
•چیزی نیست شاید بدن دردی کانا...«رفتن»
زنیکع....حتی بهم نگاهم نکرد....بدنم داشت منفجر میشد....خسته بودم...چشامو بستم....بعد یه چند ثانیه....صدای داد مرسا رو شنیدم....یه نگاه ریز کردم...مرسا بود...تعجب کرده بود...پرستارا داشتن میدویدن....مرسا سمت دوید....
-کاناچاااان
چشام بسته شد....تازه متوجه شدم...من....مرده بودم...ایست قلبی...بخاطر درد شدید بدنم و داشتن سرطان قلب....ایست قلبی کردم....چیز عجیبی بود...چون حتی دلیلشم معلوم نبود...هم...تنها چیزی که مونده بود....مرسا بود....اون....تمام تلاششو کرده بود....ولی...بی فایده بود...یک ماه بعد از مرگم....داخل یه بیمارستان با صدای گریه بیدار شدم....من...به یه نوزاد تناسخ پیدا کردم....یه نوزاد؟...عجیب بود....مادرم بعد تولدم....رحمتو ته کشی_چیز....سرکشید....پدرم....یه شمشیر باز بود...ولی با گذر زمان....شغلش رو به روانشناس کودکان تغییر داد....جالب این بود....من توی توکیو زندگی میکردم...خانوادم ثروتمند بودن....من...به مادرم شبیه بودم....موهام طلایی...و چشمام مثل چشمای پدرم آبی آسمونی.....پدرم درباره مادرم کم صحبت میکرد....
_____________
برای پارت بعد:
۲۰لایک
۱۰کام
________________
سلام...اسم من کانا هس...من ۱۶سالمه
من بخاطر مشکل جسمی مادرزاد و سرطان قلب...احتمال مرگم هرروز بیشتر میشه...من دختر با موهای مشکی و چشمای قرمزم...من هیچ خواهر برادری ندارم...هم...زیاد حرف نمیزنم به داستان برسیم:
«داخل بیمارستان»
الان...یه دوسه ماهی میشه که جسمم ضعیف شده...دکترا جوابم کردن و بهم گفتن یه ماه بیشتر زنده نیستم....ولی...یکی از دکترا....بهم گفت که من میتونم به خواسته خودم زنده بمونم...هم....اون یه زن با چهره زیباعه....موهای طلایی و چشمای قهوه ای....اندام لاغری داره و همیشه شاده...قرار بود امروز بیاد و بهم سر بزنه...ولی دیر کرده...
«از دید دکتر»
اوه....یادم رفت خودمو معرفی کنم...من مارسا کارودا هستم...۲۰سالمه...زیاد صحبت نمیکنم به داستان برسیم^^...وارد اتاق کانا شدم...
«کانا+مارسا-»
+اومدید دکتر...منتظرتون بودم....فکر نمیکردم بیایین
-^^معلومه که میام....«نشستن کنار تخت کانا»حالت بهتر شده نسبت به جلسه قبلی^^
+من اینطور فکر نمیکنم...
-عههه....اینطوری نگو کاناچان؛-؛...
+خب فرقی نکردم...
-چرا...وقتی وارد اتاق شدم به سمتم چرخیدی...این یعنی اراده کردی به اون کار✓
+...هوم...؛-؛
-«نشوندن کانا»«باهاش تمرین حرکتی کردن»دیدی میتونی
+هوم...شاید^^
«یک ساعت بعد»
-خب دیگه کاناچان...برای امروز بسه...من دیگه میرم...^^«رفتن»
+خداحافظ
یه ساعت بعد اینکه مارسا رفت....همونطور که سر جام دراز کشیده بودم...بدنم درد عجیبی گرفت...با بدبختی پرستارو صدا زدم
•چیزی نیست شاید بدن دردی کانا...«رفتن»
زنیکع....حتی بهم نگاهم نکرد....بدنم داشت منفجر میشد....خسته بودم...چشامو بستم....بعد یه چند ثانیه....صدای داد مرسا رو شنیدم....یه نگاه ریز کردم...مرسا بود...تعجب کرده بود...پرستارا داشتن میدویدن....مرسا سمت دوید....
-کاناچاااان
چشام بسته شد....تازه متوجه شدم...من....مرده بودم...ایست قلبی...بخاطر درد شدید بدنم و داشتن سرطان قلب....ایست قلبی کردم....چیز عجیبی بود...چون حتی دلیلشم معلوم نبود...هم...تنها چیزی که مونده بود....مرسا بود....اون....تمام تلاششو کرده بود....ولی...بی فایده بود...یک ماه بعد از مرگم....داخل یه بیمارستان با صدای گریه بیدار شدم....من...به یه نوزاد تناسخ پیدا کردم....یه نوزاد؟...عجیب بود....مادرم بعد تولدم....رحمتو ته کشی_چیز....سرکشید....پدرم....یه شمشیر باز بود...ولی با گذر زمان....شغلش رو به روانشناس کودکان تغییر داد....جالب این بود....من توی توکیو زندگی میکردم...خانوادم ثروتمند بودن....من...به مادرم شبیه بودم....موهام طلایی...و چشمام مثل چشمای پدرم آبی آسمونی.....پدرم درباره مادرم کم صحبت میکرد....
_____________
برای پارت بعد:
۲۰لایک
۱۰کام
۶۶۳
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.