شاهزاده اهریمنی پارت 1
شاهزاده اهریمنی پارت 1
شدو ❤️🖤 :
با سروصدای سونیک و سیلور از خواب بیدار شدم .
سر صبحی دارن دعوا میکنن.....
سعی کردم دوباره بخوابم ولی نه ..... نمیتونم .
میرم طبقه پایین .
ـ هی تقلبی اینجا رو ...
وقتی سونیک نگاهم میکنه بالشو پرت میکنم و میخوره تو صورتش .
سونیک ـ چی کار میکنی ؟ ....
ـ هیچی فقط خواستم دهنتو ببندم .
نگاهمون به هم گره میخوره .
ناکلز ـ این همه سر و صدا برای چیههههههه ؟
داد میزنم ـ نمیدونم از این دوتا بپرس .
سیلور ـ باشه دیگه جر و بحث کافیه بعدشم دیگه باید کمکم بیدار میشدین .
پوکر نگاهش میکنم .
ـ سیلور ..... ساعت شیش صبحه .
سیلور ـ خب .....
شروع میکنه به خندیدن .
بعد از صبحونه سونیک دوباره شروع کرد به سربهسر گذاشتنم .
ـ سونیک برو اونور تا نزدمت .
سونیک ـ ها ها زورت بهم نمیرسه مطمئنم .
ـ میخوای امتحان کنیم ؟
سونیک ـ چرا که نه .
و به سمت جنگل میدوعه .
دنبالش میرم سیلور هم دنبالم میاد .
وسط راه وایمیستم .
ـ اون جوجه تیغی آبی کجا رفت ؟
سیلور ـ نمیدونم ولی فک نکنم خیلی دور باشه .
صدای سونیک از بالای یه درخت بلند میاد .
سونیک ـ دنبال من میگردین ؟
میخنده .
ـ چجوری رفتی اون بالا ؟
سونیک ـ امممم .... نمیدونم . من فقط اومدم بالا ولی حالا نمیتونم بیام پایین . میشه کمکم کنی داداش کوچولو ؟ ( اشاره به سیلور )
- وای به حالت اگه کمکش کنی ...
چشمامو ریز کردم .
نگاه سیلور بین من و سونیک میچرخه .
سیلور ـ ببخشید داداشی ولی .... هرچی داداش بزرگه بگه .
میخنده .
سونیک ـ الان دارین باهام شوخی میکنین ؟
یه نور از بین سایه های جنگل توجهمون رو جلب میکنه .
ـ سونیک میتونی ببینی اون چیه ؟
سونیک ـ نه . درختا جلوشو گرفتن .
به نور نگاه میکنم .
ـ سیلور ، آبی رو بیار پایین . باید ببینیم اون چیه .
سیلور ـ باشه .
میره بالا و سونیک رو پایین میاره .
ـ بیاید .
راه میوفتم و بوته هارو کنار میزنم ...
سرجام خشک میشم .
سیلور ـ داداش بزرگه .... این چیه ؟
ـ ن..... نمیدونم . مثل یه دروازه میان بعدیه .
بهش یکم نزدیک میشم .
سونیک ـ امممم .... شدز . فک نکنم فکر خوبی باشه . بیا عقب .
متوجه کشش عجیبی تو دروازه میشم ...
به داخل دروازه کشیده میشم .....
سیلور ـ داداش بزرگههههههههههه ......
سونیک ـ شدزززززززز .....
و صداشون کمکم محو میشه .
خب ...... مایل به پارت بعدی ؟ 🙃✨❤️
شدو ❤️🖤 :
با سروصدای سونیک و سیلور از خواب بیدار شدم .
سر صبحی دارن دعوا میکنن.....
سعی کردم دوباره بخوابم ولی نه ..... نمیتونم .
میرم طبقه پایین .
ـ هی تقلبی اینجا رو ...
وقتی سونیک نگاهم میکنه بالشو پرت میکنم و میخوره تو صورتش .
سونیک ـ چی کار میکنی ؟ ....
ـ هیچی فقط خواستم دهنتو ببندم .
نگاهمون به هم گره میخوره .
ناکلز ـ این همه سر و صدا برای چیههههههه ؟
داد میزنم ـ نمیدونم از این دوتا بپرس .
سیلور ـ باشه دیگه جر و بحث کافیه بعدشم دیگه باید کمکم بیدار میشدین .
پوکر نگاهش میکنم .
ـ سیلور ..... ساعت شیش صبحه .
سیلور ـ خب .....
شروع میکنه به خندیدن .
بعد از صبحونه سونیک دوباره شروع کرد به سربهسر گذاشتنم .
ـ سونیک برو اونور تا نزدمت .
سونیک ـ ها ها زورت بهم نمیرسه مطمئنم .
ـ میخوای امتحان کنیم ؟
سونیک ـ چرا که نه .
و به سمت جنگل میدوعه .
دنبالش میرم سیلور هم دنبالم میاد .
وسط راه وایمیستم .
ـ اون جوجه تیغی آبی کجا رفت ؟
سیلور ـ نمیدونم ولی فک نکنم خیلی دور باشه .
صدای سونیک از بالای یه درخت بلند میاد .
سونیک ـ دنبال من میگردین ؟
میخنده .
ـ چجوری رفتی اون بالا ؟
سونیک ـ امممم .... نمیدونم . من فقط اومدم بالا ولی حالا نمیتونم بیام پایین . میشه کمکم کنی داداش کوچولو ؟ ( اشاره به سیلور )
- وای به حالت اگه کمکش کنی ...
چشمامو ریز کردم .
نگاه سیلور بین من و سونیک میچرخه .
سیلور ـ ببخشید داداشی ولی .... هرچی داداش بزرگه بگه .
میخنده .
سونیک ـ الان دارین باهام شوخی میکنین ؟
یه نور از بین سایه های جنگل توجهمون رو جلب میکنه .
ـ سونیک میتونی ببینی اون چیه ؟
سونیک ـ نه . درختا جلوشو گرفتن .
به نور نگاه میکنم .
ـ سیلور ، آبی رو بیار پایین . باید ببینیم اون چیه .
سیلور ـ باشه .
میره بالا و سونیک رو پایین میاره .
ـ بیاید .
راه میوفتم و بوته هارو کنار میزنم ...
سرجام خشک میشم .
سیلور ـ داداش بزرگه .... این چیه ؟
ـ ن..... نمیدونم . مثل یه دروازه میان بعدیه .
بهش یکم نزدیک میشم .
سونیک ـ امممم .... شدز . فک نکنم فکر خوبی باشه . بیا عقب .
متوجه کشش عجیبی تو دروازه میشم ...
به داخل دروازه کشیده میشم .....
سیلور ـ داداش بزرگههههههههههه ......
سونیک ـ شدزززززززز .....
و صداشون کمکم محو میشه .
خب ...... مایل به پارت بعدی ؟ 🙃✨❤️
۳.۳k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.