ببر وحشی part 28
نگهبان : ارباب این خدمتکاره تو اتاقش موش دیده و ترسیده چیزی نیست
(تهیونگ یه نگاه به من کرد که هنوز داشتم از ترس میلرزیدم و گفت)
تهیونگ: همه بیرون ( جدی و سرد و همه به هم نگاه میکردند و تعجب کرده بودن که این دفعه با صدای بلند تری گفت )
تهیونگ: گفتم همه برن از این اتاق بیرون ( داد و همه سریع رفتند )
👤: دیدی چطور مثل بید میلرزید
👤: حالا ارباب چیکارش میکنه یعنی
👤: دفعه بعدی سوسک میندازیم تو اتاقش
(تهیونگ اومد جلو وتو یه قدمی ا.ت وایساده بود ا.ت هم از ترس سرش را پایین انداخته بود و چشماش را بسته بود که تهیونگ گفت)
تهیونگ: بهم نگاه کن ( سرد وا.ت بهش نگاه کرد که چند ثانیه تو چشم های هم زل زده بودن )
ا.ت ویو
وقتی به چشماش نگاه کردم دیگه نتونستم تحمل کنم که اشک تو چشمام جمع شد که تهیونگ گفت ..
تهیونگ : این سری را کاریت ندارم اما اگه بخوای هر شب همین بساط را راه بندازی اون وقت تو حیاط میخوابی حالا هم بخواب که فردا مهمون دارم به اندازه کافی نظم عمارت را بهم زدی فهمیدی( سرد)
ا.ت: .... بله ( بغض)
تهیونگ: خوبه
تهیونگ ویو
وقتی صدای جیغ شنیدم خیلی ترسیدم و ترسم بیشتر شد از اینکه اون صدا از اتاق خدمتکارا اومد ... نکنه ا.ت طوریش شده باشه سریع از اتاقم اومد بیرون وقتی رفتم زیر زمین همه دم اتاق ا.ت بودن خدایا ا.ت طوریش نشده باشه سریعتر قدم برمی داشتم تا رسیدن به اتاقش همه ساکت شدن تا منا دیدن بعدش که فهمیدم ماجرا چیه خیالم راحت شد که خواستم از اتاق بیام بیرون که با حرف ا.ت سرجام موندم ..
ا.ت: هنوز بهت ثابت نشدم؟ ( بغض وتهیونگ برگشت سمتم و گفت )
تهیونگ : نه میدونی چیه کم کم دارم به این نتیجه میرسم که عاشق تو شدن یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم بود دارم تلاش میکنم تا فراموشت کنم
ا.ت: ..... تو نمیتونی همچین کاری با من کنی .... نه این تو نیستی ......این اون تهیونگی نیست که من عاشقش شدم.....نمیتونی انقدر پست باشی ( با گریه)
تهیونگ : همونطور که تو تونستی منم میتونم ( و رفت)
تهیونگ ویو
وقتی اون حرفا بهش زدم و ذره ذره شدنش را دیدم دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بیرون و در را بستم و به در تکیه دادم اشک هام دست خودم نبود همینجوری فرود میومدن قلبم درد میکرد دستم را گذاشتم رو قلبم لعنت بهت که هنوز هم برای اون میتپی ..
ا.ت ویو
وقتی گفت دارم فراموشت میکنم صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم وقتی از اتاق رفت رو زانوهام اومدم پایین و بلند بلند گریه میکردم ..
(صبح ساعت ۳)
ا.ت ویو
ساعت را نگاه کردم ساعت سه شده بود انقدر گریه کرده بودم دیشب که چشمام قرمز شده بود بلند شدم لباسام را پوشیدم و رفتم تو عمارت طبق معمول هنوز هیچ کس نیومده بود چون همه ساعت ۶ شروع به کار میکردن رفتم طی را برداشتم و داشتم کف عمارت را طی میزدم که دیدم صدای پا میاد سرم را که بلند کردم دیدم تهیونگه به چشماش که نگاه کردم معلوم بود گریه کرده به این امید که هنوزم دوسم داره و فراموشم نکرده یه لبخندی رو لبام اومد ...
(پرش زمانی به وقتی که مهمون تهیونگ میاد )
ا.ت ویو
داشتم میز را حاضر می کردم چون تهیونگ گفته بود که وقتی دوستش را میاره میز باید حاضر باشه که یهو در باز شد و با چیزی که دیدم خشکم زد ....
پارت ۲۸ تموم شد ✨❤️
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨
شرط
لایک : ۱۲۵
کامنت : ۱۱۰
(تهیونگ یه نگاه به من کرد که هنوز داشتم از ترس میلرزیدم و گفت)
تهیونگ: همه بیرون ( جدی و سرد و همه به هم نگاه میکردند و تعجب کرده بودن که این دفعه با صدای بلند تری گفت )
تهیونگ: گفتم همه برن از این اتاق بیرون ( داد و همه سریع رفتند )
👤: دیدی چطور مثل بید میلرزید
👤: حالا ارباب چیکارش میکنه یعنی
👤: دفعه بعدی سوسک میندازیم تو اتاقش
(تهیونگ اومد جلو وتو یه قدمی ا.ت وایساده بود ا.ت هم از ترس سرش را پایین انداخته بود و چشماش را بسته بود که تهیونگ گفت)
تهیونگ: بهم نگاه کن ( سرد وا.ت بهش نگاه کرد که چند ثانیه تو چشم های هم زل زده بودن )
ا.ت ویو
وقتی به چشماش نگاه کردم دیگه نتونستم تحمل کنم که اشک تو چشمام جمع شد که تهیونگ گفت ..
تهیونگ : این سری را کاریت ندارم اما اگه بخوای هر شب همین بساط را راه بندازی اون وقت تو حیاط میخوابی حالا هم بخواب که فردا مهمون دارم به اندازه کافی نظم عمارت را بهم زدی فهمیدی( سرد)
ا.ت: .... بله ( بغض)
تهیونگ: خوبه
تهیونگ ویو
وقتی صدای جیغ شنیدم خیلی ترسیدم و ترسم بیشتر شد از اینکه اون صدا از اتاق خدمتکارا اومد ... نکنه ا.ت طوریش شده باشه سریع از اتاقم اومد بیرون وقتی رفتم زیر زمین همه دم اتاق ا.ت بودن خدایا ا.ت طوریش نشده باشه سریعتر قدم برمی داشتم تا رسیدن به اتاقش همه ساکت شدن تا منا دیدن بعدش که فهمیدم ماجرا چیه خیالم راحت شد که خواستم از اتاق بیام بیرون که با حرف ا.ت سرجام موندم ..
ا.ت: هنوز بهت ثابت نشدم؟ ( بغض وتهیونگ برگشت سمتم و گفت )
تهیونگ : نه میدونی چیه کم کم دارم به این نتیجه میرسم که عاشق تو شدن یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم بود دارم تلاش میکنم تا فراموشت کنم
ا.ت: ..... تو نمیتونی همچین کاری با من کنی .... نه این تو نیستی ......این اون تهیونگی نیست که من عاشقش شدم.....نمیتونی انقدر پست باشی ( با گریه)
تهیونگ : همونطور که تو تونستی منم میتونم ( و رفت)
تهیونگ ویو
وقتی اون حرفا بهش زدم و ذره ذره شدنش را دیدم دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بیرون و در را بستم و به در تکیه دادم اشک هام دست خودم نبود همینجوری فرود میومدن قلبم درد میکرد دستم را گذاشتم رو قلبم لعنت بهت که هنوز هم برای اون میتپی ..
ا.ت ویو
وقتی گفت دارم فراموشت میکنم صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم وقتی از اتاق رفت رو زانوهام اومدم پایین و بلند بلند گریه میکردم ..
(صبح ساعت ۳)
ا.ت ویو
ساعت را نگاه کردم ساعت سه شده بود انقدر گریه کرده بودم دیشب که چشمام قرمز شده بود بلند شدم لباسام را پوشیدم و رفتم تو عمارت طبق معمول هنوز هیچ کس نیومده بود چون همه ساعت ۶ شروع به کار میکردن رفتم طی را برداشتم و داشتم کف عمارت را طی میزدم که دیدم صدای پا میاد سرم را که بلند کردم دیدم تهیونگه به چشماش که نگاه کردم معلوم بود گریه کرده به این امید که هنوزم دوسم داره و فراموشم نکرده یه لبخندی رو لبام اومد ...
(پرش زمانی به وقتی که مهمون تهیونگ میاد )
ا.ت ویو
داشتم میز را حاضر می کردم چون تهیونگ گفته بود که وقتی دوستش را میاره میز باید حاضر باشه که یهو در باز شد و با چیزی که دیدم خشکم زد ....
پارت ۲۸ تموم شد ✨❤️
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨
شرط
لایک : ۱۲۵
کامنت : ۱۱۰
۵۱.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.