فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ١٩
جونگ کوک سریع با دیدن هانا روی زمین به سمتش رفت و دو زانو روی زمین نشست و با دستش چونه هانا رو بالا آورد و گفت
جونگ کوک : هانا حالت خوبه ؟!
که پدر بزرگ با صدای نسبتا بلند گفت
پدربزرگ : بهت حق انتخاب میدم هر کسی رو که دوست داری انتخاب کن ولی یادت نره که باید یک خون آشام اصیل باشه و فکر فرار هم به سرت نزنه که بد میبینی
همه به پدربزرگ خیره شده بودند که با قدم های محکم به سمت در اتاق میرفت بعد از خارج شدن پدربزرگ از اتاق پدر هانا به سمت هانا رفت و دستش رو روی شونه هانا گذاشت و گفت
پدر هانا : دخترم من…
هانا خودش رو عقب کشید و دستش رو آزاد کرد و در حالی که گریه می کرد گفت
هانا : چطور تونستی این همه سال سکوت کنی ؟! چطور تونستی تو چشمای من نگاه کنی و چیزی در مورد این موضوع نگی ؟! آخه چطور تونستی ؟!
تهیونگ هم به سمت اونها رفت و گفت
تهیونگ : چه اتفاقی افتاده ؟!
پدر هانا از روی زمین بلند شد و اشکاش رو پاک کرد و خطاب به پسرا گفت
پدر هانا : لطفا مواظب هانا باشید وقتی آروم شد میام و همه چیز رو بهش توضیح میدم
پدر هانا بعد گفتن حرفش از اتاق خارج شد پسرا کنار هانا نشستن و ازش سوال کردن که چه اتفاقی افتاده و اون فقط در جوابشون گفت
هانا : اون کشتش…اون مادرم رو کشت
جونگ کوک : داری درمورد کی حرف میزنی هانا ؟!
هانا : پدربزرگ…اون دختر خودش رو کشت
تهیونگ : چی امکان نداره ؟! پدربزرگ هیچ وقت همچین کاری…
هانا : ولی کرد اون این کار رو کرد
تهیونگ که متوجه حال بد هانا شد سریع اون رو در آغوش گرفت و هانا هم متقابلا اون رو در آغوش گرفت و گفت
هانا : اوپا حالا من چیکار کنم ؟ چطوری با همچین آدمی زیر یک سقف زندگی کنم ؟
تهیونگ که نمی دونست جواب هانا رو چی بده فقط دستش رو نوازش بار روی سر هانا می کشید و گفت
تهیونگ : نگران نباش همه چیز درست میشه
جونگ کوک با عصبانیت و حسرت به اون دوتا که همدیگر رو در آغوش گرفته بودند نگاه می کرد دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و از اتاق خارج شد
بالاخره تهیونگ تونست بعد از مدتی هانا رو کمی آروم کنه
از زبان هانا
با احساس سردرد از خواب بیدار شدم آروم روی تخت نشستم نمیدونم دقیقا چقدر خوابیدم ولی هنوز خسته بودم دلم نمی خواست به اتفاقات امروز صبح فکر کنم پس تصمیم گرفتم تا برم کمی با پسرا صحبت کنم تا شاید کمتر به این موضوع فکر کنم از اتاق خارج شدم که جونگ کوک رو دیدم که داره از اتاقش خارج میشه سریع به سمتش رفتم و گفتم
هانا : سلام جونگ کوک
ولی جونگ کوک در جواب سلامم فقط یک سلام خشک و خالی داد و از کنارم رد شد این رفتار سردش برام خیلی عجیب بود سریع به سمتش رفتم و گفتم
هانا : جونگ کوک حالت خوبه ؟!
جونگ کوک : آره
هانا : اما فکر نکنم…
جونگ کوک با شتاب به سمتم برگشت و گفت
جونگ کوک : آخه تو چی از حال من میدونی ها ؟! آنقدر به پروپای من نپیچ و برو پیش تهیونگ اوپات
از لحن تندش ناراحت شدم بغض کردم داشت میرفت که آروم با دستم گوشه آستینش رو گرفتم و با صدایی که بغض ازش معلوم بود آروم گفتم
هانا : لطفا نرو…لطفا تو یکی ترکم نکن
جونگ کوک برگشت به سمتم و به چشمام خیره شد و آروم گفت
جونگ کوک : چرا جوری رفتار میکنی که انگار دوستم داری در صورتی که اینجوری نیست ؟
همونطور که اشک از چشمانم جاری میشد گفتم
هانا : ولی من دوست دارم
حتی دم رفتنی هم دست از سرتون بر نمیدارم باز هم تو خماری گذاشتمتون😂بچه ها من رفتم ادمین جدید رو هی اذیت نکنید که چرا پارت بعد رو نمیزاری باشه ؟ من دوستون دارم چیزی نمیگم ولی اون اینجوری نیست ها گفته باشم😂درکل خیلی دوستون دارم تا ساعت ١١ ١٢ هستم بعد میرم💔
شرایط پارت بعد :
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
جونگ کوک : هانا حالت خوبه ؟!
که پدر بزرگ با صدای نسبتا بلند گفت
پدربزرگ : بهت حق انتخاب میدم هر کسی رو که دوست داری انتخاب کن ولی یادت نره که باید یک خون آشام اصیل باشه و فکر فرار هم به سرت نزنه که بد میبینی
همه به پدربزرگ خیره شده بودند که با قدم های محکم به سمت در اتاق میرفت بعد از خارج شدن پدربزرگ از اتاق پدر هانا به سمت هانا رفت و دستش رو روی شونه هانا گذاشت و گفت
پدر هانا : دخترم من…
هانا خودش رو عقب کشید و دستش رو آزاد کرد و در حالی که گریه می کرد گفت
هانا : چطور تونستی این همه سال سکوت کنی ؟! چطور تونستی تو چشمای من نگاه کنی و چیزی در مورد این موضوع نگی ؟! آخه چطور تونستی ؟!
تهیونگ هم به سمت اونها رفت و گفت
تهیونگ : چه اتفاقی افتاده ؟!
پدر هانا از روی زمین بلند شد و اشکاش رو پاک کرد و خطاب به پسرا گفت
پدر هانا : لطفا مواظب هانا باشید وقتی آروم شد میام و همه چیز رو بهش توضیح میدم
پدر هانا بعد گفتن حرفش از اتاق خارج شد پسرا کنار هانا نشستن و ازش سوال کردن که چه اتفاقی افتاده و اون فقط در جوابشون گفت
هانا : اون کشتش…اون مادرم رو کشت
جونگ کوک : داری درمورد کی حرف میزنی هانا ؟!
هانا : پدربزرگ…اون دختر خودش رو کشت
تهیونگ : چی امکان نداره ؟! پدربزرگ هیچ وقت همچین کاری…
هانا : ولی کرد اون این کار رو کرد
تهیونگ که متوجه حال بد هانا شد سریع اون رو در آغوش گرفت و هانا هم متقابلا اون رو در آغوش گرفت و گفت
هانا : اوپا حالا من چیکار کنم ؟ چطوری با همچین آدمی زیر یک سقف زندگی کنم ؟
تهیونگ که نمی دونست جواب هانا رو چی بده فقط دستش رو نوازش بار روی سر هانا می کشید و گفت
تهیونگ : نگران نباش همه چیز درست میشه
جونگ کوک با عصبانیت و حسرت به اون دوتا که همدیگر رو در آغوش گرفته بودند نگاه می کرد دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و از اتاق خارج شد
بالاخره تهیونگ تونست بعد از مدتی هانا رو کمی آروم کنه
از زبان هانا
با احساس سردرد از خواب بیدار شدم آروم روی تخت نشستم نمیدونم دقیقا چقدر خوابیدم ولی هنوز خسته بودم دلم نمی خواست به اتفاقات امروز صبح فکر کنم پس تصمیم گرفتم تا برم کمی با پسرا صحبت کنم تا شاید کمتر به این موضوع فکر کنم از اتاق خارج شدم که جونگ کوک رو دیدم که داره از اتاقش خارج میشه سریع به سمتش رفتم و گفتم
هانا : سلام جونگ کوک
ولی جونگ کوک در جواب سلامم فقط یک سلام خشک و خالی داد و از کنارم رد شد این رفتار سردش برام خیلی عجیب بود سریع به سمتش رفتم و گفتم
هانا : جونگ کوک حالت خوبه ؟!
جونگ کوک : آره
هانا : اما فکر نکنم…
جونگ کوک با شتاب به سمتم برگشت و گفت
جونگ کوک : آخه تو چی از حال من میدونی ها ؟! آنقدر به پروپای من نپیچ و برو پیش تهیونگ اوپات
از لحن تندش ناراحت شدم بغض کردم داشت میرفت که آروم با دستم گوشه آستینش رو گرفتم و با صدایی که بغض ازش معلوم بود آروم گفتم
هانا : لطفا نرو…لطفا تو یکی ترکم نکن
جونگ کوک برگشت به سمتم و به چشمام خیره شد و آروم گفت
جونگ کوک : چرا جوری رفتار میکنی که انگار دوستم داری در صورتی که اینجوری نیست ؟
همونطور که اشک از چشمانم جاری میشد گفتم
هانا : ولی من دوست دارم
حتی دم رفتنی هم دست از سرتون بر نمیدارم باز هم تو خماری گذاشتمتون😂بچه ها من رفتم ادمین جدید رو هی اذیت نکنید که چرا پارت بعد رو نمیزاری باشه ؟ من دوستون دارم چیزی نمیگم ولی اون اینجوری نیست ها گفته باشم😂درکل خیلی دوستون دارم تا ساعت ١١ ١٢ هستم بعد میرم💔
شرایط پارت بعد :
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۰۸.۲k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.