پارت ۷۹
ایان نگاهی به کف زمین انداخت؛ یه آناتومی انسان بزرگتر از اولی کشیده شده بود؛ چیزی این وسط به نظرش غیر عادی اومد؛ این آناتومی یه انسان نبود؛ توی بدن خطوطی با رنگ سفید دورتادور بخش های مختلفی کشیده شده بودن؛ به جای یه کبد۳ کبد؛ و به جای یه قلب۲ قلب؛ و درآخر یه شیشه قرمز که قطره های سرخ ازش میریخت....
خون؟
قطعا نقاشی یک شیشه خون بود....
چی... یا بهتره بگیم کی همچین چیزی رو طرح میکنه؟
جیمی نگاهی به والا و پایین انداخت: مگه اینکه فرانکشتاین از تو گور برگشته باشه!
ایان زمین رو لمس کرد : رنگش هنوز خشک نشده...یکی اینجا بوده.
- باور کن...من هر فصل فرانکشتاینو حفظم هیچ کس جز اون احمق دیوونه از این کارا نمیکرد ...خودشه!
- اه! یه دقیقه خفه شو فانتزی نباف!
جیمی ناگهان با دو دست موهاشو چنگ زد و گفت: ایان...
-چیه باز؟
-همیشه اینجای داستان دوستا میمیرن...
-جیمی یا حناق میگیری یا خودم میکنمت تو گور پیش فرانکشتاین!
جیمی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت؛ نوا دست شین رو رها کرد و تو اتاقک دنبال هرچیز عجیبی گشت؛ گرد و خاک؛ تارهای عنکبوت؛ حشرات موذی؛ همه جا تو اون تاریکی خودشونو نشون میدادن؛
نوا پیسی کرد و گفت: هی ایان بیا اینو ببین...
ایان رفت و قفسه خالی از کتابی رو دید: خب؟
-دقیق تر نگاه کن..
خون؟
قطعا نقاشی یک شیشه خون بود....
چی... یا بهتره بگیم کی همچین چیزی رو طرح میکنه؟
جیمی نگاهی به والا و پایین انداخت: مگه اینکه فرانکشتاین از تو گور برگشته باشه!
ایان زمین رو لمس کرد : رنگش هنوز خشک نشده...یکی اینجا بوده.
- باور کن...من هر فصل فرانکشتاینو حفظم هیچ کس جز اون احمق دیوونه از این کارا نمیکرد ...خودشه!
- اه! یه دقیقه خفه شو فانتزی نباف!
جیمی ناگهان با دو دست موهاشو چنگ زد و گفت: ایان...
-چیه باز؟
-همیشه اینجای داستان دوستا میمیرن...
-جیمی یا حناق میگیری یا خودم میکنمت تو گور پیش فرانکشتاین!
جیمی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت؛ نوا دست شین رو رها کرد و تو اتاقک دنبال هرچیز عجیبی گشت؛ گرد و خاک؛ تارهای عنکبوت؛ حشرات موذی؛ همه جا تو اون تاریکی خودشونو نشون میدادن؛
نوا پیسی کرد و گفت: هی ایان بیا اینو ببین...
ایان رفت و قفسه خالی از کتابی رو دید: خب؟
-دقیق تر نگاه کن..
۳.۴k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.