part31
نامجون با شنیدن حرف های دختر متوجه چیز اشتباهی توی خودش شده بود!چیزی که نباید بهش اجازه رشد کردن میداد
هیج کس جز هاجون حال گرفته نامجون رو نفهمید
بعد از سانا بقیه هم تک تک سر میز از حال رفتن
هاجون:به چیزی که فکر میکنی درست فکر میکنم کیم!
نامجون:روراست باشم اره
ماسکش رو در اورد
نامجون:من نتونستم از چیزی که امانت بهم سرپرده بودی در قبال خودم محافظت کنم ....یونگی!
پسرک به مرد روبه روش خیره شد انگار هیونگش دوچار عذاب وجدان شده بود
یونگی:هیونگ نمیخوام دلتو بشکونم ولی...
این همه مدت صبر نکردم تا همه چی پوچ بشه!
لطفا هرچی که هس زود تر جلوشو بگیر(سرد)
نامجون:درسته ...مطمئن باش چیزی که شده توی زمان کم ناپدید میشه!
یونگی:ممنونم هیونگ! برای همه چی!(لبخند)
نامجون:کاری نکردم ... شبت بخیر....
از سر میز بلند شدم خودمو به زور به اتاقم رسوندم
اشکم هام جاری شد چقدر ضعیف شده بودم نه؟
تا یک سال پیش حتی کسی جرعت نداشت به صورتم نگاه کنه از پارسال زمانی که سانا رو توی جشن تولد کوک یعنی در همین روز دیدم یونگی بهمون نشون داد به عنوان دوست دخترش اون زیبایی و وقاری که در وجود اون بود از همان روز به خودم قول دادم که از دور مراقبش باشم اما این قول از نیمه شب اون روز بسته شد
فلش بک
نامجون: نمیدونم چرا امشب خوابم نمیگرفت و استرسی توی وجودم در حال ریشه انداختن بود
با زنگ خوردن تلفن نگاهی پر از استرس کردم با دیدن اسم یونگی جواب دادم که از پشت گوشی صدای هق هق های مردونش بگوش میرسید ته دلم ریخت
نامجون:الو؟
یونگی:هیونگ...هق ...هیونگ لطفا بیا بجایی که برات لوک میفرستم...هق
نامجون:ا..الان میام
با لوکیشنی که فرستاد بیمارستان بود بدنم سست شد سریع سویچ رو برداشتم و بقیه خبر دادم از بقیه جیمین و جین بود بقیه جواب ندادن
وقتی رسیدیم بهش زنگ زدم گفتم :کجایی یون(نگران )
یونگی:سر..سرد خونه!
نامجون:با حرفش مو به تنم سیخ شد
هیج کس جز هاجون حال گرفته نامجون رو نفهمید
بعد از سانا بقیه هم تک تک سر میز از حال رفتن
هاجون:به چیزی که فکر میکنی درست فکر میکنم کیم!
نامجون:روراست باشم اره
ماسکش رو در اورد
نامجون:من نتونستم از چیزی که امانت بهم سرپرده بودی در قبال خودم محافظت کنم ....یونگی!
پسرک به مرد روبه روش خیره شد انگار هیونگش دوچار عذاب وجدان شده بود
یونگی:هیونگ نمیخوام دلتو بشکونم ولی...
این همه مدت صبر نکردم تا همه چی پوچ بشه!
لطفا هرچی که هس زود تر جلوشو بگیر(سرد)
نامجون:درسته ...مطمئن باش چیزی که شده توی زمان کم ناپدید میشه!
یونگی:ممنونم هیونگ! برای همه چی!(لبخند)
نامجون:کاری نکردم ... شبت بخیر....
از سر میز بلند شدم خودمو به زور به اتاقم رسوندم
اشکم هام جاری شد چقدر ضعیف شده بودم نه؟
تا یک سال پیش حتی کسی جرعت نداشت به صورتم نگاه کنه از پارسال زمانی که سانا رو توی جشن تولد کوک یعنی در همین روز دیدم یونگی بهمون نشون داد به عنوان دوست دخترش اون زیبایی و وقاری که در وجود اون بود از همان روز به خودم قول دادم که از دور مراقبش باشم اما این قول از نیمه شب اون روز بسته شد
فلش بک
نامجون: نمیدونم چرا امشب خوابم نمیگرفت و استرسی توی وجودم در حال ریشه انداختن بود
با زنگ خوردن تلفن نگاهی پر از استرس کردم با دیدن اسم یونگی جواب دادم که از پشت گوشی صدای هق هق های مردونش بگوش میرسید ته دلم ریخت
نامجون:الو؟
یونگی:هیونگ...هق ...هیونگ لطفا بیا بجایی که برات لوک میفرستم...هق
نامجون:ا..الان میام
با لوکیشنی که فرستاد بیمارستان بود بدنم سست شد سریع سویچ رو برداشتم و بقیه خبر دادم از بقیه جیمین و جین بود بقیه جواب ندادن
وقتی رسیدیم بهش زنگ زدم گفتم :کجایی یون(نگران )
یونگی:سر..سرد خونه!
نامجون:با حرفش مو به تنم سیخ شد
۱۱.۷k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.