صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت38
°از زبان دازای»
وقتی زنگ ـه ناهار خورد، منتظر موندیم تا چویاهم بیاد ـو همین طورم شد.
سریع از کلاسش بیرون اومد ـو سمتمون دویید.
با دیدنش لبخندی زدم ـو گفتم: فک کنم این زنگ ریاضی داشتین نه؟
سری تکون داد که باهم سمت ـه سالن ـه غذا خوری رفتیم، جک دستشو دور ـه گردن ـه چویا انداخته بود ـو داشت درمورد ـه همون مغازه ای که امروز صبح دیده بود حرف میزد ـو چویاهم با اشتیاق به حرفاش گوش میداد.
وقتی به سالن رسیدیم، با سینی ـه غذاهامون سر ـه جای همیشگیمون رفتیم که چند نفر ـه دیگه ـم سمتمون اومدن ـو کنارمون نشستن، دوتا از اونا که یکیشون اسمش برندن و یکی دیگشونم هاناکو بود، کنار چویا؛ برندن سمت ـه راست و هاناکوعم سمت ـه چپ ـه چویا پشت میز نشستن ـو بدون ـه هیچ حرفی غذاشونو تو سکوت خوردن.
این دوتا زیر دستای مدیرـن هرچند که مدیر نمیدونه چه کارایی انجام میدن.
این دوتا هرجا که باشن مثل ـه این میمونه که اون دختر اونجاست.(همونی که چویا رو اذیت میکرد،اسمشم یادم نیس:)
چند دقیقه گذشت که برندن لب باز کرد ـو گفت: نمیدونم چرا مدیر باید یه معلول ـو تو این مدرسه راه بده.
با حرفی که زد دستام ـو مشت کردم ـو گفتم: حرف ـه دهنتو بفهم!
برندن دستشو به عنوان سکوت بالا اورد که هاناکو با لحن ـه تمسخر امیز ـو خنده گفت: ببینم اینکه نتونی حرف بزنی خیلی سخته؟ اخیی، دلم برات سوخت بیچاره، واقعا خیلی بدشانسی که هرجا میری مسخره ـت میکنن اخه میدونی هرچی نباشه تو بیشتر از یه معلول نیستی!
خواستم حرف بزنم که جک گفت: چویا بلند شو بریم!
چویا سرشو پایین انداخته بود ـو دستاش به قدری مشت شده بود که رگاش بیرون زدن.
برندن پوزخندی زد ـو گفت: حتما مامان، بابات ـم مثل ـه خودت یه معلول ـه به تمام عیار بودن، حالا میفهمم چرا اینقدر بی عرضه ای.
هرچی نباشه به اون مامان ـو بابای عوضی ـت...
جک بلند شد ـو خواست چیزی بگه که چویا سینی ـه غذاشو با شدت برداشت ـو با ضربه ی محکمی که با سینی ـه به برندن زد، برندن پرت شد رو زمین ـو حرف تو دهنش خشک شد.
چشمام با تعجب گرد شد، سریع از جام بلند شدم ـو سمت ـه برندن رفتم که دیدم از صورتش خون میاد ـو از درد داره به خودش میپیچه.
درسته که اون بهش بی احترامی کرد ولی چویا دیگه زیاده روی کرد.
چویا با عصبانیت از دفتر ـه مدیر بیرون اومد ـو بدون ـه توجه بهم سمت ـه کلاسش رفت، تابحال اینجوری ندیده بودمش.
دنبالش رفتم ـو گفتم: چویا صب کن!
نه تنها واینستاد بلکه بیشترم به راهش ادامه داد.
قطعا اخراج شده بود.
سریع تر سمتش رفتم ـو گفتم: شاید تونستیم یه کاری کنیم که اخراجت نکنه صب کن چویا.
داخل ـه کلاسش شدم ـو سمتش رفتم که داشت با عصبانیت وسایلشو جمع میکرد.
کیفشو برداشت ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو نشونم داد:
•از اولش اومدنم به این مدرسه اشتباه بود☆
با چیزی که نوشته بود تعجب کردم، بدون ـه هیچ حرف ـه دیگه ای از کلاس بیرون رفت.
چند دقیقه تو کلاس موندم ـو بلاخره با صدای سر ـو صدای بچه ها به خودم اومدم ـو از کلاس بیرون رفتم.
سمت ـه درمانگاه ـه مدرسه رفتم ـو در زدم.
بعداز اجازه گرفتن داخل رفتم ـو با دیدن ـه وضع ـه داغون ـه برندن برای لحظه ای خشکم زد.
جک سمتم اومد ـو گفت: چویا چیشد؟
مکث کردم ـو گفتم: اخراج شد.
جک با تعجب نگام کرد که گفتم: دلم نمیخواد اینو بگم ولی بودنش تو این مدرسه اشتباه بود، بهتر که رفت.
_ولی دازای..!
سمت ـه برندن رفتم ـو گفتم: اون سر ـه چیزای الکی بهم میریزه، بهتره که اینجا نباشه چون تاثیر ـه منفی رو بقیه میزاره.*ادمین خطاب به دازای:بی تربیت😒*
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت38
°از زبان دازای»
وقتی زنگ ـه ناهار خورد، منتظر موندیم تا چویاهم بیاد ـو همین طورم شد.
سریع از کلاسش بیرون اومد ـو سمتمون دویید.
با دیدنش لبخندی زدم ـو گفتم: فک کنم این زنگ ریاضی داشتین نه؟
سری تکون داد که باهم سمت ـه سالن ـه غذا خوری رفتیم، جک دستشو دور ـه گردن ـه چویا انداخته بود ـو داشت درمورد ـه همون مغازه ای که امروز صبح دیده بود حرف میزد ـو چویاهم با اشتیاق به حرفاش گوش میداد.
وقتی به سالن رسیدیم، با سینی ـه غذاهامون سر ـه جای همیشگیمون رفتیم که چند نفر ـه دیگه ـم سمتمون اومدن ـو کنارمون نشستن، دوتا از اونا که یکیشون اسمش برندن و یکی دیگشونم هاناکو بود، کنار چویا؛ برندن سمت ـه راست و هاناکوعم سمت ـه چپ ـه چویا پشت میز نشستن ـو بدون ـه هیچ حرفی غذاشونو تو سکوت خوردن.
این دوتا زیر دستای مدیرـن هرچند که مدیر نمیدونه چه کارایی انجام میدن.
این دوتا هرجا که باشن مثل ـه این میمونه که اون دختر اونجاست.(همونی که چویا رو اذیت میکرد،اسمشم یادم نیس:)
چند دقیقه گذشت که برندن لب باز کرد ـو گفت: نمیدونم چرا مدیر باید یه معلول ـو تو این مدرسه راه بده.
با حرفی که زد دستام ـو مشت کردم ـو گفتم: حرف ـه دهنتو بفهم!
برندن دستشو به عنوان سکوت بالا اورد که هاناکو با لحن ـه تمسخر امیز ـو خنده گفت: ببینم اینکه نتونی حرف بزنی خیلی سخته؟ اخیی، دلم برات سوخت بیچاره، واقعا خیلی بدشانسی که هرجا میری مسخره ـت میکنن اخه میدونی هرچی نباشه تو بیشتر از یه معلول نیستی!
خواستم حرف بزنم که جک گفت: چویا بلند شو بریم!
چویا سرشو پایین انداخته بود ـو دستاش به قدری مشت شده بود که رگاش بیرون زدن.
برندن پوزخندی زد ـو گفت: حتما مامان، بابات ـم مثل ـه خودت یه معلول ـه به تمام عیار بودن، حالا میفهمم چرا اینقدر بی عرضه ای.
هرچی نباشه به اون مامان ـو بابای عوضی ـت...
جک بلند شد ـو خواست چیزی بگه که چویا سینی ـه غذاشو با شدت برداشت ـو با ضربه ی محکمی که با سینی ـه به برندن زد، برندن پرت شد رو زمین ـو حرف تو دهنش خشک شد.
چشمام با تعجب گرد شد، سریع از جام بلند شدم ـو سمت ـه برندن رفتم که دیدم از صورتش خون میاد ـو از درد داره به خودش میپیچه.
درسته که اون بهش بی احترامی کرد ولی چویا دیگه زیاده روی کرد.
چویا با عصبانیت از دفتر ـه مدیر بیرون اومد ـو بدون ـه توجه بهم سمت ـه کلاسش رفت، تابحال اینجوری ندیده بودمش.
دنبالش رفتم ـو گفتم: چویا صب کن!
نه تنها واینستاد بلکه بیشترم به راهش ادامه داد.
قطعا اخراج شده بود.
سریع تر سمتش رفتم ـو گفتم: شاید تونستیم یه کاری کنیم که اخراجت نکنه صب کن چویا.
داخل ـه کلاسش شدم ـو سمتش رفتم که داشت با عصبانیت وسایلشو جمع میکرد.
کیفشو برداشت ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو نشونم داد:
•از اولش اومدنم به این مدرسه اشتباه بود☆
با چیزی که نوشته بود تعجب کردم، بدون ـه هیچ حرف ـه دیگه ای از کلاس بیرون رفت.
چند دقیقه تو کلاس موندم ـو بلاخره با صدای سر ـو صدای بچه ها به خودم اومدم ـو از کلاس بیرون رفتم.
سمت ـه درمانگاه ـه مدرسه رفتم ـو در زدم.
بعداز اجازه گرفتن داخل رفتم ـو با دیدن ـه وضع ـه داغون ـه برندن برای لحظه ای خشکم زد.
جک سمتم اومد ـو گفت: چویا چیشد؟
مکث کردم ـو گفتم: اخراج شد.
جک با تعجب نگام کرد که گفتم: دلم نمیخواد اینو بگم ولی بودنش تو این مدرسه اشتباه بود، بهتر که رفت.
_ولی دازای..!
سمت ـه برندن رفتم ـو گفتم: اون سر ـه چیزای الکی بهم میریزه، بهتره که اینجا نباشه چون تاثیر ـه منفی رو بقیه میزاره.*ادمین خطاب به دازای:بی تربیت😒*
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۹k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.