بی رحم تر از همه/پارت8
اسلایدها:سالن تیراندازی
از زبان هایون:
چند تا سوال ازم پرسید...
بعد از تقریبا یک ساعت و نیم پروسه معاینه تموم شد...
ا/ت:خب...
تا چند هفته آینده دردهای ناحیه فک و گردن...اختلالات بینایی...وزوز گوش هات...و اختلالات خوابت بهبود پیدا میکنه
اما...
ظاهرا آسیب عمده این حادثه به سرت بوده!
نیاز دارم از سرت یه عکس بگیرم تا از سلامتت مطمئن بشیم... فردا صبح میام با خودم میبرمت تا ازت عکس بگیرم...
جونگکوک: خودم میارمش نونا...
ات: لازم نیست...
توی مسیرمه...خودم میام و میبرمش...
وسایلشو جمع کرد و ازم خداحافظی کرد و رفت...
از زبان ا/ت:
از اتاق بیرون رفتم...تهیونگ و جیمین همچنان تو راهرو ایستاده بودن...
ا/ت :شما دو تا هنوز اینجایین؟
تهیونگ: منتظر تو بودیم...
ات: به جونگکوک همه چیو توضیح دادم... باید برم...
جونگکوک: نونا صبر کن بدرقت کنم...
ات: نیازی نیست عزیزم خودم میرم...
هیچوقت از این عمارت خوشم نمیومد...
همه جا کم نور و مخوف...
درست مثل آدماش...
از زبان نویسنده:
بعد از خداحافظی با پسرا...
پایین راه پله ها به سالن پذیرایی رسید...
اونجا نشسته بود...
خیره به دختر...با نگاه سرد و تاریکش...مثل یه شکارچی در کمین طعمهش...خونسرد و آروم...
با یادآوری چیزایی از دیگران راجب مرد و کارایی که کرده شنیده بود...عرق سردی از تیغه کمرش گذشت!
انعکاس چهره هراسون خودشو توی تیله های مشکی و سرد مرد میدید...
نفس عمیقی کشید...سعی کرد دست و پاشو گم نکنه...ابدا نمیخواست جلوی مرد ضعف نشون بده...سرجاش ایستاد و متقابلا بهش خیره شد...تا اینکه بعد از چند دقیقه سکوت آزاردهنده...بلاخره مرد به حرف اومد:
_چیه؟
ات: ت..تویی که خیره شدی...
نمیخوای چیزی بگی؟
شوگا:چرا میخوام...
با یه خداحافظی خوشحالم کن...
ا/ت چهرهشو در هم کشید...دستاشو مشت کرد و به سمت در خروجی رفت...پاشو محکم روی پدال گاز فشار دادو به سرعت از اون عمارت تاریک دور شد...
از زبان تهیونگ:
همه رفتن پی کاراشون...
رفتم به اتاقش...لبه تختش خیره به پنجره های فرانسوی نشسته بود...
متوجه حضورم شد...از جاش بلند شد و سلام کرد...چشماش ترس و آشفتگی و جار میزدن...
تهیونگ:میترسی؟
هایون: منشا ترس ناشناختههاس!
اینجا هیچ چیزو و هیچ کسو نمیشناسم... پس طبیعیه بترسم...
تهیونگ: درسته...
ظاهرا آدم رکی هستی...انتظار داشتم مثل خیلیای دیگه ترستو انکار کنی...و خودتو قوی نشون بدی...اما از نظر من قوی کسیه که راحت حرفشو بزنه..
.
هایون: ممکنه منو از این باتلاق آشفتگی بیرون بکشی و بهم بگی اینجا چه خبره؟
تهیونگ: برای همین اینجام...
ولی...
قبلش یه سوال دارم...
خسته نشدی از بس تو این اتاق میمونی؟... زندانی نیستی...میتونی آزاد تو عمارت بگردی بجز اتاق ساکنین عمارت...همه جا میشه رفت...
هایون: خارج از این اتاق انقدد برام غریبس که حتی راهروهای این خونه رو هم گم میکنم...احساس میکنم پرت شدم تو یه جهان دیگه..
تهیونگ: اگه همراه کسی به این جهان قدم بزاری که خوب میشناستش دیگه لازم نیست بترسی... بیا از این اتاق بریم بیرون
هایون: من حتی اسمتم نمیدونم
تهیونگ: کیم تهیونگ...
میتونی تهیونگ صدام کنی...
از زبان هایون:
دنبالش راه افتادم...جلوتر حرکت میکرد...به یه راه پله رسیدیم...راه پله به یه سالن بزرگ توی ضلع غربی عمارت ختم میشد...
یه سالن تیراندازی پر از سیبل و هفت تیر!
هایون: چرا منو آوردی اینجا؟!
تهیونگ: میخوام تمرین کنم...
از زبان هایون:
چند تا سوال ازم پرسید...
بعد از تقریبا یک ساعت و نیم پروسه معاینه تموم شد...
ا/ت:خب...
تا چند هفته آینده دردهای ناحیه فک و گردن...اختلالات بینایی...وزوز گوش هات...و اختلالات خوابت بهبود پیدا میکنه
اما...
ظاهرا آسیب عمده این حادثه به سرت بوده!
نیاز دارم از سرت یه عکس بگیرم تا از سلامتت مطمئن بشیم... فردا صبح میام با خودم میبرمت تا ازت عکس بگیرم...
جونگکوک: خودم میارمش نونا...
ات: لازم نیست...
توی مسیرمه...خودم میام و میبرمش...
وسایلشو جمع کرد و ازم خداحافظی کرد و رفت...
از زبان ا/ت:
از اتاق بیرون رفتم...تهیونگ و جیمین همچنان تو راهرو ایستاده بودن...
ا/ت :شما دو تا هنوز اینجایین؟
تهیونگ: منتظر تو بودیم...
ات: به جونگکوک همه چیو توضیح دادم... باید برم...
جونگکوک: نونا صبر کن بدرقت کنم...
ات: نیازی نیست عزیزم خودم میرم...
هیچوقت از این عمارت خوشم نمیومد...
همه جا کم نور و مخوف...
درست مثل آدماش...
از زبان نویسنده:
بعد از خداحافظی با پسرا...
پایین راه پله ها به سالن پذیرایی رسید...
اونجا نشسته بود...
خیره به دختر...با نگاه سرد و تاریکش...مثل یه شکارچی در کمین طعمهش...خونسرد و آروم...
با یادآوری چیزایی از دیگران راجب مرد و کارایی که کرده شنیده بود...عرق سردی از تیغه کمرش گذشت!
انعکاس چهره هراسون خودشو توی تیله های مشکی و سرد مرد میدید...
نفس عمیقی کشید...سعی کرد دست و پاشو گم نکنه...ابدا نمیخواست جلوی مرد ضعف نشون بده...سرجاش ایستاد و متقابلا بهش خیره شد...تا اینکه بعد از چند دقیقه سکوت آزاردهنده...بلاخره مرد به حرف اومد:
_چیه؟
ات: ت..تویی که خیره شدی...
نمیخوای چیزی بگی؟
شوگا:چرا میخوام...
با یه خداحافظی خوشحالم کن...
ا/ت چهرهشو در هم کشید...دستاشو مشت کرد و به سمت در خروجی رفت...پاشو محکم روی پدال گاز فشار دادو به سرعت از اون عمارت تاریک دور شد...
از زبان تهیونگ:
همه رفتن پی کاراشون...
رفتم به اتاقش...لبه تختش خیره به پنجره های فرانسوی نشسته بود...
متوجه حضورم شد...از جاش بلند شد و سلام کرد...چشماش ترس و آشفتگی و جار میزدن...
تهیونگ:میترسی؟
هایون: منشا ترس ناشناختههاس!
اینجا هیچ چیزو و هیچ کسو نمیشناسم... پس طبیعیه بترسم...
تهیونگ: درسته...
ظاهرا آدم رکی هستی...انتظار داشتم مثل خیلیای دیگه ترستو انکار کنی...و خودتو قوی نشون بدی...اما از نظر من قوی کسیه که راحت حرفشو بزنه..
.
هایون: ممکنه منو از این باتلاق آشفتگی بیرون بکشی و بهم بگی اینجا چه خبره؟
تهیونگ: برای همین اینجام...
ولی...
قبلش یه سوال دارم...
خسته نشدی از بس تو این اتاق میمونی؟... زندانی نیستی...میتونی آزاد تو عمارت بگردی بجز اتاق ساکنین عمارت...همه جا میشه رفت...
هایون: خارج از این اتاق انقدد برام غریبس که حتی راهروهای این خونه رو هم گم میکنم...احساس میکنم پرت شدم تو یه جهان دیگه..
تهیونگ: اگه همراه کسی به این جهان قدم بزاری که خوب میشناستش دیگه لازم نیست بترسی... بیا از این اتاق بریم بیرون
هایون: من حتی اسمتم نمیدونم
تهیونگ: کیم تهیونگ...
میتونی تهیونگ صدام کنی...
از زبان هایون:
دنبالش راه افتادم...جلوتر حرکت میکرد...به یه راه پله رسیدیم...راه پله به یه سالن بزرگ توی ضلع غربی عمارت ختم میشد...
یه سالن تیراندازی پر از سیبل و هفت تیر!
هایون: چرا منو آوردی اینجا؟!
تهیونگ: میخوام تمرین کنم...
۹.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.