عشق بی پایان 😇
عشق بی پایان 😇
پارت (1)
ویو جیمین....
روز ها و هفته میگذشت و عشق من نسبت به اون دختر زیبا بیشتر میشد...
۲۰۲۴ اگوست
ویو ا.ت :
با فنجونی قهوه به سمت میز کارم رفتم لپ تاب و باز کردم
و نشستم و پیام طرفدارای پرشور طراحی هامو دیدم این پیام ها حداقل میتونستن مقدار کمی از لبخند و رو لبم بنشونن....
با فکر کردن به اون خاطره زهرماری دوباره چشمام پر اشک شد من اون پرت کردن من من دوستش داشتم اون ...
که با صدای زنگ ایفون ریشه افکارم پاره شد بلند شدم اون کسی که پشت ایفون بود من و ناراحت تر از قبل میکرد اون نا مادری بود که همیشه با اومدن به خونم همیشه اوقات بهم میریخت ....
ات: اینجا چیکار میکنی باز اومدی ادامه سرکوف هات بزنی و بری (نمی دونم سرکوف بود یا یه چیز دیگه 😅)
نامادری:اومدم بهت بگم که امروز یه پسری اومد جلو در خونمون انگار که میگفت هم بازی بچگیات بوده نمی دونم این شماره داد گفت بهت بدم گفت کار واجب داره (با غرور)
با شنیدن هم بازی بچگیام تن و بدنم به لرز اوفتاد دست خودم نبود چشام پر اشک شد و با تعجب به سمت نامادریم برگشتم....
ا.ت:ج....یمین....
نامادری:اره فکرکنم اسمش همین بود.. من کلی کار دارم میرم
با رفتن اون روی کاناپه ولو شدم اون همون پسر بود که تو سن ۱۴ سالگی بهم قول داد هیچ وقت ولم نمی کنه اون همونی بود که ۶ سال افسردگی برام باقی گذاشت ....
اشکام روی برگه میریخت و شماره ها پخش میشدن اون پسر برگشته ...
چندسال قبل...
ا.ت:جیمیننااا(گریه شدید)
جیمین : ا.ت من من مجبورم برم ...
ا.ت:تو گفتی هیچ وقت ولم نمی کنی تو خودت تو چشمام زل زدی و گفتی پس لطفا نرووو(دست جیمین گرفته)
خماری😁
حمایت کن ارمی 😊😇
خمارییی
پارت (1)
ویو جیمین....
روز ها و هفته میگذشت و عشق من نسبت به اون دختر زیبا بیشتر میشد...
۲۰۲۴ اگوست
ویو ا.ت :
با فنجونی قهوه به سمت میز کارم رفتم لپ تاب و باز کردم
و نشستم و پیام طرفدارای پرشور طراحی هامو دیدم این پیام ها حداقل میتونستن مقدار کمی از لبخند و رو لبم بنشونن....
با فکر کردن به اون خاطره زهرماری دوباره چشمام پر اشک شد من اون پرت کردن من من دوستش داشتم اون ...
که با صدای زنگ ایفون ریشه افکارم پاره شد بلند شدم اون کسی که پشت ایفون بود من و ناراحت تر از قبل میکرد اون نا مادری بود که همیشه با اومدن به خونم همیشه اوقات بهم میریخت ....
ات: اینجا چیکار میکنی باز اومدی ادامه سرکوف هات بزنی و بری (نمی دونم سرکوف بود یا یه چیز دیگه 😅)
نامادری:اومدم بهت بگم که امروز یه پسری اومد جلو در خونمون انگار که میگفت هم بازی بچگیات بوده نمی دونم این شماره داد گفت بهت بدم گفت کار واجب داره (با غرور)
با شنیدن هم بازی بچگیام تن و بدنم به لرز اوفتاد دست خودم نبود چشام پر اشک شد و با تعجب به سمت نامادریم برگشتم....
ا.ت:ج....یمین....
نامادری:اره فکرکنم اسمش همین بود.. من کلی کار دارم میرم
با رفتن اون روی کاناپه ولو شدم اون همون پسر بود که تو سن ۱۴ سالگی بهم قول داد هیچ وقت ولم نمی کنه اون همونی بود که ۶ سال افسردگی برام باقی گذاشت ....
اشکام روی برگه میریخت و شماره ها پخش میشدن اون پسر برگشته ...
چندسال قبل...
ا.ت:جیمیننااا(گریه شدید)
جیمین : ا.ت من من مجبورم برم ...
ا.ت:تو گفتی هیچ وقت ولم نمی کنی تو خودت تو چشمام زل زدی و گفتی پس لطفا نرووو(دست جیمین گرفته)
خماری😁
حمایت کن ارمی 😊😇
خمارییی
۱.۵k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.