سکه ی طلایی پارت 5
اونا رفته بودن. من که مثل توت فرنگی سرخ شده بودم چشمامو بستم....
تهیونگ : ببخشید مجبور شدم....
ا/ت: من تورو نمیبینم
تهیونگ : چرا چشماتو بستی..... راستی باید مفصل باهم آشنا بشیم این کارت ویزیت من.
ا/ت: باشه بهت زنگ میزنم.. فقط برو زود باش
تهیونگ : باشه فعلا...
آیدل رفت. اگه بهش میگم آیدل چون اسمش رو نمیدونم. فقط میدونم اسم هنریش ویه. چشمامو باز کردم و رفتم به سمت خونه ی دوستم...
ا/ت:جوکیون من اومدم
جوکیون : چرا دیر کردی کشتی منو از گشنگی..
ا/ت : یک مشت و لگرد مزاحمم شدن...ولم نمیکردن یک پسر جذاب که شیفتش شده بودم منو نجات داد
جوکیون : کی بود؟ اسمش چی بود
ا/ت : اون ولگرد ها بهش گفتن وی...
جوکیون :هاااا تو با وی... تو با خواننده ی جذاب وی ملاقات کردی؟ واییییییییییی از نزدیک چقدر جذاب بود ها.. شمارش رو بهت نداد؟
ا/ت: چرا کارت ویزیت داد فکر کنم شمارش روش نوشته باشه..
جوکیون : بده به من کارت رو
ا/ت: نه نمیدم تو طرفدارشی و اون سلبریتیه طرفداران حق ندارن مزاحم سلبریتی ها شن پس منم بهت نمیدم..
جوکیون : باشه بابا میرم رامیون هارو بپزم..
روی مبل دراز کشیدن و خوابم برد. وقتی بیدار شدم صبح شده بود. مسواک زدم صبحانه خوردم و لباس خوب پوشیدم. یادم اومد که وی میخواست منو ملاقات کنه.... کارتش رو برداشتم....
تهیونگ : ببخشید مجبور شدم....
ا/ت: من تورو نمیبینم
تهیونگ : چرا چشماتو بستی..... راستی باید مفصل باهم آشنا بشیم این کارت ویزیت من.
ا/ت: باشه بهت زنگ میزنم.. فقط برو زود باش
تهیونگ : باشه فعلا...
آیدل رفت. اگه بهش میگم آیدل چون اسمش رو نمیدونم. فقط میدونم اسم هنریش ویه. چشمامو باز کردم و رفتم به سمت خونه ی دوستم...
ا/ت:جوکیون من اومدم
جوکیون : چرا دیر کردی کشتی منو از گشنگی..
ا/ت : یک مشت و لگرد مزاحمم شدن...ولم نمیکردن یک پسر جذاب که شیفتش شده بودم منو نجات داد
جوکیون : کی بود؟ اسمش چی بود
ا/ت : اون ولگرد ها بهش گفتن وی...
جوکیون :هاااا تو با وی... تو با خواننده ی جذاب وی ملاقات کردی؟ واییییییییییی از نزدیک چقدر جذاب بود ها.. شمارش رو بهت نداد؟
ا/ت: چرا کارت ویزیت داد فکر کنم شمارش روش نوشته باشه..
جوکیون : بده به من کارت رو
ا/ت: نه نمیدم تو طرفدارشی و اون سلبریتیه طرفداران حق ندارن مزاحم سلبریتی ها شن پس منم بهت نمیدم..
جوکیون : باشه بابا میرم رامیون هارو بپزم..
روی مبل دراز کشیدن و خوابم برد. وقتی بیدار شدم صبح شده بود. مسواک زدم صبحانه خوردم و لباس خوب پوشیدم. یادم اومد که وی میخواست منو ملاقات کنه.... کارتش رو برداشتم....
۱.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.