وانشات...
"دفترچه خاطرات عزیزم، بازم جئون جونگکوکم. الان دوماه از رفتنش گذشته و من هنوز نتونستم قبولش کنم. خب، اون دختر خیلی زیبا تر از منه! شاید حتی مهربون تر هم باشه. اون دختر موهایی بلند و مشکی داره، چشم هایی به رنگ قهوه ای روشن که توشون کهکشانه! قدی کوتاه و قیافه ای بامزه، استایل خوبی هم داره.. حق میدم، اون دختر خیلی بهتر از منه! ولی واقعا زیادی بیرحمانه بود که اینطوری ترکم کنه.
شایدم تقصیر خودمه که نتونستم به اندازه ی کافی براش خوب باشم! مطمئنم الان با اون خوشحال تره، پس همین مهمه، شادی اون. مگه نه؟ تهیونگ عزیزم؛ من برات آرزو میکنم که زندگی خوب و شادی با اون داشته باشی، برات رابطه ای سالم و طولانی رو دعا میکنم، تا وقتی که واقعا بتونه خوشحالت کنه. و.. خانم دزده ی زیبا، ازت خواهش میکنم که مراقب زندگیم باشی، نزار سختی بکشه، ناراحت باشه، یا حتی یه تار مو از سرش کم شه. لطفا ازش مراقبت کن و دلیل لبخندش باش، بخندونش، لیاقتش رو داشته باش و... امیدوارم هردوتون باهم دیگه شاد باشید و خاطرات قشنگی رو رقم بزنید، ولی لطفا اونقدر خوب نباش که باعث شی من به طور کلی فراموش شم. البته مگه همین الان هم نشدم؟..."
قطره اشکی روی ورقه ی کاغذ افتاد و باعث خیسی ورقه شد. دیگه نمیتونست خودشو یا اشکهاش رو کنترل کنه، افکارش داشتن زنده زنده میخوردنش!
پسر با دستی لرزون آخرین جمله های توی ذهنش رو هم نوشت.
"مگه نگفتی فقط مرگ مارو از هم جدا میکنه و ما همیشه مال همیم؟ پس یعنی الان من برات مُردم، کیم تهیونگ؟ آره اون بهتر از منه، خیلی خیلی زیاد! ولی مگه نگفتی من برات، تو چشمهای تو، بهترینم و هیچکس، هیچوقت، هیچ کجا نمیتونه اینو برات عوض کنه؟ چیشد پس؟ به همین راحتی مُردم برات؟ خاطراتمون چی؟ اون دو سال و چهار ماه رو بخاطر یه آدم یکی دو روزه تو گور کردی، همه چیزِ من؟"
دستش کاملا شل شد و قلم، آروم از توی دستش روی میز افتاد. کم کم چشم هاش بسته میشد، دیگه هیچی نمیدید. دیگه حتی چیزی رو حس نمیکرد. سرش کم کم روی دفترچه ی خاطرتش افتاد و آخرین کلمه ای که به یاد میآورد و قبل از اینکه کاملا تو خواب فرو بره به چشم دید، "همه چیزِ من" بود.
نمیدونم چرا اینو نوشتم، خوابم نمیبره😭
ممکنه بعدا پاکش کنم نمیدونم چرا ولی دلم خواست یه همچین چیزی بنویسم😭🔪
شایدم تقصیر خودمه که نتونستم به اندازه ی کافی براش خوب باشم! مطمئنم الان با اون خوشحال تره، پس همین مهمه، شادی اون. مگه نه؟ تهیونگ عزیزم؛ من برات آرزو میکنم که زندگی خوب و شادی با اون داشته باشی، برات رابطه ای سالم و طولانی رو دعا میکنم، تا وقتی که واقعا بتونه خوشحالت کنه. و.. خانم دزده ی زیبا، ازت خواهش میکنم که مراقب زندگیم باشی، نزار سختی بکشه، ناراحت باشه، یا حتی یه تار مو از سرش کم شه. لطفا ازش مراقبت کن و دلیل لبخندش باش، بخندونش، لیاقتش رو داشته باش و... امیدوارم هردوتون باهم دیگه شاد باشید و خاطرات قشنگی رو رقم بزنید، ولی لطفا اونقدر خوب نباش که باعث شی من به طور کلی فراموش شم. البته مگه همین الان هم نشدم؟..."
قطره اشکی روی ورقه ی کاغذ افتاد و باعث خیسی ورقه شد. دیگه نمیتونست خودشو یا اشکهاش رو کنترل کنه، افکارش داشتن زنده زنده میخوردنش!
پسر با دستی لرزون آخرین جمله های توی ذهنش رو هم نوشت.
"مگه نگفتی فقط مرگ مارو از هم جدا میکنه و ما همیشه مال همیم؟ پس یعنی الان من برات مُردم، کیم تهیونگ؟ آره اون بهتر از منه، خیلی خیلی زیاد! ولی مگه نگفتی من برات، تو چشمهای تو، بهترینم و هیچکس، هیچوقت، هیچ کجا نمیتونه اینو برات عوض کنه؟ چیشد پس؟ به همین راحتی مُردم برات؟ خاطراتمون چی؟ اون دو سال و چهار ماه رو بخاطر یه آدم یکی دو روزه تو گور کردی، همه چیزِ من؟"
دستش کاملا شل شد و قلم، آروم از توی دستش روی میز افتاد. کم کم چشم هاش بسته میشد، دیگه هیچی نمیدید. دیگه حتی چیزی رو حس نمیکرد. سرش کم کم روی دفترچه ی خاطرتش افتاد و آخرین کلمه ای که به یاد میآورد و قبل از اینکه کاملا تو خواب فرو بره به چشم دید، "همه چیزِ من" بود.
نمیدونم چرا اینو نوشتم، خوابم نمیبره😭
ممکنه بعدا پاکش کنم نمیدونم چرا ولی دلم خواست یه همچین چیزی بنویسم😭🔪
۱۸.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.