چشمان اربابم فیک جونگکوک
پارت:3
با صدای الارم چشمامو باز کردم و یکم توی تخت تکون خوردم
رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم
وقت نشد چیزی بخورم نمیخاستم روز اول دیر برسم
رسیدم دو در عمارت
-برای کار اومدم روز اول کارمه
$بله بهم خبر دادن برین داخل
رفتم داخل
=اومدی سریع بیا ک کارا زیاده
-بله بله اومدم
=البته با این لباسا نمیشه با من بیا
منو تا در ی اتاق برد و ی دست لباس داد دستم
=اینو بپوش
از دستش گرفتم و رفتم داخل اتاق و پوشیدمش
خیلی کوتاه بود اما چاره ای نبود
از اتاق اومدم بیرون
=خب الان بهتر شد دنبالم بیا
دنبالش راه افتادم تا رفتیم توی اشپزخونه
=خدمه های خیلی زیادی اینجا نداریم حواست ب کارات کنه ارباب اصلا اهل بخشیدن کسی نیست پس اگ کارت رو میخای حواست باشه
-بله حتما
=خب الان ظرف هارو بشور بعدش دوباره میام و بهت میگم چیکار کنی
-بله چشم
اون رفت منم استینام رو دادم بالا و شروع کر م به شستن ظرف ها
.
.
حدود یک ساعت داشتم ظرف میشستم ک با صدایی حواسم پرت شد
+برام ی لیوان قهوه بیار توی اتاقم
و رفت حتما ارباب بود
سریع آخرین لیوان رو هم شستم و سریع قهوه درست کردم قبلا اجوما بهم گفته بود چ نوع قهوه ای میخوره
در زدم
+بیا تو
در رو باز کردم و رفتم داخل
لیوان رو روی میزش گذاشتم برداشت و کمی ازش رو خورد
+میتونی بری
-بله چشم
سریع از اتاق اومدم بیرون قلبم داشت از دهنم در میومد از صداش فهمیدم همون کسیه ک اون روز بهش خورده بودم از خجالت لب پایینم رو گاز گرفتم خوبه ک اولین روز اخراجم نکردن
رفتم پایین
=کجایی تو
-ارباب گفتن براشون قهوه درست کنم
=خوبه حالا هم برو و لباس هارو بشور
-چشم
=برو دیگه
سریع رفتم و شروع کردم ب لباس شستم
اجوما گفته بود ک ارباب خیلی حساسه و باید با دست لباس هارو بشورم
اولین بارم نبود ک کار میکردم بعد از مرگ پدر و مادرم وضعیتم همینه... ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
با صدای الارم چشمامو باز کردم و یکم توی تخت تکون خوردم
رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم
وقت نشد چیزی بخورم نمیخاستم روز اول دیر برسم
رسیدم دو در عمارت
-برای کار اومدم روز اول کارمه
$بله بهم خبر دادن برین داخل
رفتم داخل
=اومدی سریع بیا ک کارا زیاده
-بله بله اومدم
=البته با این لباسا نمیشه با من بیا
منو تا در ی اتاق برد و ی دست لباس داد دستم
=اینو بپوش
از دستش گرفتم و رفتم داخل اتاق و پوشیدمش
خیلی کوتاه بود اما چاره ای نبود
از اتاق اومدم بیرون
=خب الان بهتر شد دنبالم بیا
دنبالش راه افتادم تا رفتیم توی اشپزخونه
=خدمه های خیلی زیادی اینجا نداریم حواست ب کارات کنه ارباب اصلا اهل بخشیدن کسی نیست پس اگ کارت رو میخای حواست باشه
-بله حتما
=خب الان ظرف هارو بشور بعدش دوباره میام و بهت میگم چیکار کنی
-بله چشم
اون رفت منم استینام رو دادم بالا و شروع کر م به شستن ظرف ها
.
.
حدود یک ساعت داشتم ظرف میشستم ک با صدایی حواسم پرت شد
+برام ی لیوان قهوه بیار توی اتاقم
و رفت حتما ارباب بود
سریع آخرین لیوان رو هم شستم و سریع قهوه درست کردم قبلا اجوما بهم گفته بود چ نوع قهوه ای میخوره
در زدم
+بیا تو
در رو باز کردم و رفتم داخل
لیوان رو روی میزش گذاشتم برداشت و کمی ازش رو خورد
+میتونی بری
-بله چشم
سریع از اتاق اومدم بیرون قلبم داشت از دهنم در میومد از صداش فهمیدم همون کسیه ک اون روز بهش خورده بودم از خجالت لب پایینم رو گاز گرفتم خوبه ک اولین روز اخراجم نکردن
رفتم پایین
=کجایی تو
-ارباب گفتن براشون قهوه درست کنم
=خوبه حالا هم برو و لباس هارو بشور
-چشم
=برو دیگه
سریع رفتم و شروع کردم ب لباس شستم
اجوما گفته بود ک ارباب خیلی حساسه و باید با دست لباس هارو بشورم
اولین بارم نبود ک کار میکردم بعد از مرگ پدر و مادرم وضعیتم همینه... ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
۳۳.۸k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.