تگ پارتی هان*وقتی باهم گیم بازی میکنین*
تگ پارتی هان*وقتی باهم گیم بازی میکنین*
روی پای جیسونگ نشسته بودی و همینطور که دسته دستت بود سعی میکردی توی اون مسابقه ی ماشین ازش ببری ولی اون مدام میانبر هایی رو میرفت که تو نمیتونستی بری....
اخمی کردی و بهش خیره شدی.
+ یااا... جیسونگااااا
جیسونگ همینطور که دستاش دورت حلقه بود به چشمات خیره شد و لبخندی زد
_ جونم ؟
محکم به بازوش زدی....
+ بزار منم برم دیگههههه....
پوزخندی زد
_ اما ما شرط بستیم هااا....
با بیاد آوردن شرطی که قبل از شروع بازی با هم دیگه بسته بودین لپات گل انداخت و سرت رو پایین آوردی
_ خوب...بگو ببینم....شرطمون چی بود ؟
با پوزخندی گفت که کاملاً مشخص بود دلش میخواد بیشتر از قبل خجالت زده ات کنه....
_ خوب خوب.... منتظرم.....
همینطور که سرت پایین بود لب زدی :
+ ا...اگر من بردم....تو منو روی دوشت سوار میکنی و.....
با بیاد آوردن شرطی که جیسونگ گذاشته بود دوباره از شدت خجالت سرت رو پایین انداختی
_ خوب؟....
همینطور که سرت پایین بود با خجالت لب زدی :
+ ا...اگر تو ...ب...بردی....ه...هر کار...د..دلت میخواد....با من....م...میکنی....
جیسونگ پوزخندی زد و آروم سرش رو تکون داد
_ درسته....پس....
با ترس بهش خیره شدی
_ یااا....عزیزم چرا میترسی ؟
با لحن مظلومی گفتی :
+ م...میشه.... لطفاً کاری نکنی ؟
جیسونگ سرش رو کمی خم کرد...
_ ولی خیلی وقته که دلم میخواد این کارو کنم...
اخمی کردی
+ یااا... جیسونگ....ترو خدا...
جیسونگ آروم کنار لبت رو بوسید
_ روی تخت یا مبل ؟
تعجب کردی
+ یاااا.... جیسونگاااا....
_ میخوای خودم انتخاب کنم؟
محکم به سینش زدی اما اون تکونی نخورد
_ باشه...پس همینجا روی مبل
پوزخندی زد و تورو که قیافه ات پر از تعجب بود رو روی مبل هل داد تا دراز کشیده در بیای و روت خیمه زد
_ باید قبل از شروع جنگ با من....به عواقبش هم فکر میکردی خانوم کوچولو
روی پای جیسونگ نشسته بودی و همینطور که دسته دستت بود سعی میکردی توی اون مسابقه ی ماشین ازش ببری ولی اون مدام میانبر هایی رو میرفت که تو نمیتونستی بری....
اخمی کردی و بهش خیره شدی.
+ یااا... جیسونگااااا
جیسونگ همینطور که دستاش دورت حلقه بود به چشمات خیره شد و لبخندی زد
_ جونم ؟
محکم به بازوش زدی....
+ بزار منم برم دیگههههه....
پوزخندی زد
_ اما ما شرط بستیم هااا....
با بیاد آوردن شرطی که قبل از شروع بازی با هم دیگه بسته بودین لپات گل انداخت و سرت رو پایین آوردی
_ خوب...بگو ببینم....شرطمون چی بود ؟
با پوزخندی گفت که کاملاً مشخص بود دلش میخواد بیشتر از قبل خجالت زده ات کنه....
_ خوب خوب.... منتظرم.....
همینطور که سرت پایین بود لب زدی :
+ ا...اگر من بردم....تو منو روی دوشت سوار میکنی و.....
با بیاد آوردن شرطی که جیسونگ گذاشته بود دوباره از شدت خجالت سرت رو پایین انداختی
_ خوب؟....
همینطور که سرت پایین بود با خجالت لب زدی :
+ ا...اگر تو ...ب...بردی....ه...هر کار...د..دلت میخواد....با من....م...میکنی....
جیسونگ پوزخندی زد و آروم سرش رو تکون داد
_ درسته....پس....
با ترس بهش خیره شدی
_ یااا....عزیزم چرا میترسی ؟
با لحن مظلومی گفتی :
+ م...میشه.... لطفاً کاری نکنی ؟
جیسونگ سرش رو کمی خم کرد...
_ ولی خیلی وقته که دلم میخواد این کارو کنم...
اخمی کردی
+ یااا... جیسونگ....ترو خدا...
جیسونگ آروم کنار لبت رو بوسید
_ روی تخت یا مبل ؟
تعجب کردی
+ یاااا.... جیسونگاااا....
_ میخوای خودم انتخاب کنم؟
محکم به سینش زدی اما اون تکونی نخورد
_ باشه...پس همینجا روی مبل
پوزخندی زد و تورو که قیافه ات پر از تعجب بود رو روی مبل هل داد تا دراز کشیده در بیای و روت خیمه زد
_ باید قبل از شروع جنگ با من....به عواقبش هم فکر میکردی خانوم کوچولو
۱۲.۵k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.