part⁵⁴💕🍰
جیمین « این به نفع خودت بود وزه خانم! زود سوار شو اینجا امن نیست باید سریع بریم تا سر و کله ی کیم پیدا نشده
کیم « نمیزارم زنده از اینجا خارج بشین! کجا با این عجله؟
_قصد داشت بمونه و حسابش رو با کیم تسویه کنه اما دخترا اینجا بودن و باید اول اونا رو میفرستاد! هه ری رو کشید پشت سرش و گفت
جیمین « برو بشین تو ماشین! راننده میبرتت به یه جای امن
هه ری « ا.. اما تو چی میشی؟؟؟ من بدون تو جایی نمیرم
جیمین « باید بری هه ری! من به نامجون و یوشین قول دادم.... من چیزیم نمیشه باشه؟
هه ری « اما جیمین *با گریه
جیمین « برو قربونت برم... برو
هه ری « ن..
جیمین « سروان شین هه ری رو ببر!
هه ری « ن.. نههه نمیخوام برم ولم کن
_این بهترین تصمیم بود! اگه قرار بود بمیره مرگ برای نجات عزیزانش بهترین مرگ بود! با چشماش دخترک رو بدرقه کرد و اسلحه اش رو مسلح کرد
کیم « *خنده... فکر میکنی دستم بهش نمیرسه؟ تو میخواهی جلوی منو بگیری؟
جیمین « دستت به یه تار موشم نمیرسه کیم! تا چند دقیقه دیگه راهی زندانی.... اینجا پایان کار توعه
کیم « نمیتونم بزارم تنهایی غرق بشم!
_ماشین مقابل یه ساختمون شیک توقف کرد و چند دقیقه بعد ماشین نامجون و یوشین از راه رسید! بی طاقت از ماشین پیاده شد و خودشو توی آغوش نامجون انداخت! دلش برای این عطر شیرین تنگ شده بود
نامجون « خوبی یکی یه دونه من؟ ببینمت
هه ری « فکر نمیکردم بتونم دوباره نام رو ببینم! چشمای نگرانش تمام صورتم رو رصد کرد و با اخم دستش رو روی زخم کنار لبم کشید که از درد هینی کشیدم
نامجون « میکشمش
هه ری « جیمین... نامجون... جیمین
نامجون « تازه متوجه نبود جیمین شده بود و باعث شد آرامش وجود هه ری جاشو به نگرانی بده... اون کجاست؟ چرا با شما نیومد؟؟؟
هه ری « با بقیه افرادش مونده جلوی کیم رو بگیره
یوشین « لعنتی! نام دخترا رو ببر من میرم دنبالش
نامجون « نه نمیتونم.... من میرم تو ببرشون
هه ری « منم میام
نامجون « فکرشم نکن هه ری!
_به سرعت سوار ماشین شد و به سمت آدرسی که بهش داده بودن حرکت کرد.... جیمین براش اندازه هه ری عزیز بود و نمیتونست ببینه اون به خاطر کینه قدیمی پدرش آسیب ببینه
نامجون « وقتی به اون ساختمون رسیدم ماشین های پلیس ساختمون رو محاصره کرده بودن و صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس فضا رو پر کرده بود.... خودمو از بین جمعیت رد کردم و چشمم به جسم خونی جیمین و پدرم اوفتاد که داشتن از روی زمین بلندشون میکردن.... اون لحظه به چشمای خودمم اعتماد نداشتم ! با نشون دادن کارتم از حلقه مامور ها عبور کردم و خودمو به جیمین رسوندم.... جیمین... جیمین صدامو میشنوی؟؟؟؟
_خیلی آروم چشماشو باز کرد و لبخند بی جونی تحویل نامجون داد!
کیم « نمیزارم زنده از اینجا خارج بشین! کجا با این عجله؟
_قصد داشت بمونه و حسابش رو با کیم تسویه کنه اما دخترا اینجا بودن و باید اول اونا رو میفرستاد! هه ری رو کشید پشت سرش و گفت
جیمین « برو بشین تو ماشین! راننده میبرتت به یه جای امن
هه ری « ا.. اما تو چی میشی؟؟؟ من بدون تو جایی نمیرم
جیمین « باید بری هه ری! من به نامجون و یوشین قول دادم.... من چیزیم نمیشه باشه؟
هه ری « اما جیمین *با گریه
جیمین « برو قربونت برم... برو
هه ری « ن..
جیمین « سروان شین هه ری رو ببر!
هه ری « ن.. نههه نمیخوام برم ولم کن
_این بهترین تصمیم بود! اگه قرار بود بمیره مرگ برای نجات عزیزانش بهترین مرگ بود! با چشماش دخترک رو بدرقه کرد و اسلحه اش رو مسلح کرد
کیم « *خنده... فکر میکنی دستم بهش نمیرسه؟ تو میخواهی جلوی منو بگیری؟
جیمین « دستت به یه تار موشم نمیرسه کیم! تا چند دقیقه دیگه راهی زندانی.... اینجا پایان کار توعه
کیم « نمیتونم بزارم تنهایی غرق بشم!
_ماشین مقابل یه ساختمون شیک توقف کرد و چند دقیقه بعد ماشین نامجون و یوشین از راه رسید! بی طاقت از ماشین پیاده شد و خودشو توی آغوش نامجون انداخت! دلش برای این عطر شیرین تنگ شده بود
نامجون « خوبی یکی یه دونه من؟ ببینمت
هه ری « فکر نمیکردم بتونم دوباره نام رو ببینم! چشمای نگرانش تمام صورتم رو رصد کرد و با اخم دستش رو روی زخم کنار لبم کشید که از درد هینی کشیدم
نامجون « میکشمش
هه ری « جیمین... نامجون... جیمین
نامجون « تازه متوجه نبود جیمین شده بود و باعث شد آرامش وجود هه ری جاشو به نگرانی بده... اون کجاست؟ چرا با شما نیومد؟؟؟
هه ری « با بقیه افرادش مونده جلوی کیم رو بگیره
یوشین « لعنتی! نام دخترا رو ببر من میرم دنبالش
نامجون « نه نمیتونم.... من میرم تو ببرشون
هه ری « منم میام
نامجون « فکرشم نکن هه ری!
_به سرعت سوار ماشین شد و به سمت آدرسی که بهش داده بودن حرکت کرد.... جیمین براش اندازه هه ری عزیز بود و نمیتونست ببینه اون به خاطر کینه قدیمی پدرش آسیب ببینه
نامجون « وقتی به اون ساختمون رسیدم ماشین های پلیس ساختمون رو محاصره کرده بودن و صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس فضا رو پر کرده بود.... خودمو از بین جمعیت رد کردم و چشمم به جسم خونی جیمین و پدرم اوفتاد که داشتن از روی زمین بلندشون میکردن.... اون لحظه به چشمای خودمم اعتماد نداشتم ! با نشون دادن کارتم از حلقه مامور ها عبور کردم و خودمو به جیمین رسوندم.... جیمین... جیمین صدامو میشنوی؟؟؟؟
_خیلی آروم چشماشو باز کرد و لبخند بی جونی تحویل نامجون داد!
۷۷.۳k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.