پارت40
جیمین :من چیزی نمیخوام.
جولیا: من یه اب پرتغال میخوام
گارسون سری تکون داد و رفت که براش آب پرتقال بیاره؛ جولیا
رو بهم کرد و گفت:
جولیا:خب، چی شده استاد؟
با نفس عمیقی گفتم:
جیمین ببین جولیا ، من و ت قصد داریم که واسه یه مدت بریم
مسافرت و نمیخوایم خانوادش چیزی بفهمن، من از شما خواستم
بیاین اینجا که یه کاری برامون انجام بدید.
خواست حرفی بزنه که گارسون رسید و ساکت موند.
- بفرمایید!
جولیا: ممنون.
- چیز دیگهای میل ندارید؟
جولیا:نه، ممنون.
گارسون سری تکون داد و رفت، جولیاگفت:
جولیا:خب ببینید استاد، ت بهترین دوست من بوده و هست؛ ما از
دوران راهنمایی با هم هستیم و مسلما کاری که برای خوبی
ت باشه رو انجام میدم.
سری تکون دادم و گفتم:
جیمین: شما میتونی به خانوادهی ت زنگ بزنی و یه بهونه جور
که حداقل یه ماه باشه با این دورغ سر کرد
سرش رو پایین انداخت و توی فکر فرو رفت، واقعا نمیتونستم
واقعیت رو براش بگم و اصلا راحت نبودم. سرش رو بلند کرد
و گفت:
جولیا:خب راستش من یه بیماری تنفسی دارم که گاهی اوقات
مجبورم به خاطر این بیماری از شهر بیرون باشم، خانوادهی
ت این رو میدونن و خب میتونم بهشون زنگ بزنم، بگم
حالم خوب نشده و خیلی یهویی، با اسرار دکتر از شهر خارج
شدیم؛ نظر شما چیه؟
فکر بدی نبود و چه عالیتر که خانوادهی ت از این موضوع
خبر داشتن! سری تکون دادم.
جیمین:آره خیلی خوبه! حالا میتونین زنگ بزنین؟
محکم سر تکون داد، از داخل کیفش گوشیش رو درآورد و
مشغول گشتن شمارهی پدر ت شد؛ کمی بعد که پیدا کرد با
شماره تماس گرفت.
- الو سلام جناب .
... -
جولیا: ممنون، شما خوب هستین؟
... -
جولیا:راستش خواستم در مورد یه موضوعی باهاتون حرف
بله، اتفاقا در مورد ت هست. میدونم که شما از مریضی
تنفسی من خبر دارین.
... -
جولیا: بله، خواستم بگم که دیروز یهویی حالم بد شد، ت هم همراه
مادرم اومد و به گفتهی دکتر مجبور شدیم که از شهر خارج
بشیم.
... -
جولیا: ممنون، خب دکتر به من گفت که باید تا یکماه یا کمتر بیرون
از شهر بمونم؛ گفتم به شما اطلاع بدم که ت هم همراه ما
هست و نگرانش نباشید!
... -
نمیدونم پدر ت چی گفت که جولیا سریع لب زد:
جولیا:نه خیالتون راحت باشه، تازه پدرم اینجا چند تا بادیگارد
گذاشته.
... -
جولیا: خیلی ممنونم جناب !
... -
- نه از دانشگاه خیالتون تخت؛ پدرم با استادها حرف زده،
مشکلی نیست بله چشم؛ خیلی ممنون، خدانگهدار.
گوشی رو قطع کرد و داخل کیفش گذاشت.
جیمین: خب، چی گفت؟
جولیا:گفتن که میشه؛ اما خیلی زود برگردیم و طول نکشه.
جیمین :از دانشگاه چیزی نپرسید؟
جولیا:چرا، گفت که دانشگاه رو میخواین چیکار کنین که این بود
گفتم پدرم حرف زده.
با تشکر به چشمهاش خیره شدم.
جیمین: خیلی ممنون.
با لبخندی سر تکون داد و گفت:
جولیا:خواهش میکنم استاد؛ من هر کاری که برای ت باشه انجام
می دم، این که چیزی نبود.
لبخندی بهش زدم و بلند شدم.
جیمین:خب من برم.
برای احترام بلند شد.
جولیا:خدانگهدار.
سری تکون دادم، راه افتادم و از کافه بیرون زدم، عینک آفتابیم
به چشمهام زدم. به
آرومی سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به آسمون انداختم، خب فکر
جولیا: من یه اب پرتغال میخوام
گارسون سری تکون داد و رفت که براش آب پرتقال بیاره؛ جولیا
رو بهم کرد و گفت:
جولیا:خب، چی شده استاد؟
با نفس عمیقی گفتم:
جیمین ببین جولیا ، من و ت قصد داریم که واسه یه مدت بریم
مسافرت و نمیخوایم خانوادش چیزی بفهمن، من از شما خواستم
بیاین اینجا که یه کاری برامون انجام بدید.
خواست حرفی بزنه که گارسون رسید و ساکت موند.
- بفرمایید!
جولیا: ممنون.
- چیز دیگهای میل ندارید؟
جولیا:نه، ممنون.
گارسون سری تکون داد و رفت، جولیاگفت:
جولیا:خب ببینید استاد، ت بهترین دوست من بوده و هست؛ ما از
دوران راهنمایی با هم هستیم و مسلما کاری که برای خوبی
ت باشه رو انجام میدم.
سری تکون دادم و گفتم:
جیمین: شما میتونی به خانوادهی ت زنگ بزنی و یه بهونه جور
که حداقل یه ماه باشه با این دورغ سر کرد
سرش رو پایین انداخت و توی فکر فرو رفت، واقعا نمیتونستم
واقعیت رو براش بگم و اصلا راحت نبودم. سرش رو بلند کرد
و گفت:
جولیا:خب راستش من یه بیماری تنفسی دارم که گاهی اوقات
مجبورم به خاطر این بیماری از شهر بیرون باشم، خانوادهی
ت این رو میدونن و خب میتونم بهشون زنگ بزنم، بگم
حالم خوب نشده و خیلی یهویی، با اسرار دکتر از شهر خارج
شدیم؛ نظر شما چیه؟
فکر بدی نبود و چه عالیتر که خانوادهی ت از این موضوع
خبر داشتن! سری تکون دادم.
جیمین:آره خیلی خوبه! حالا میتونین زنگ بزنین؟
محکم سر تکون داد، از داخل کیفش گوشیش رو درآورد و
مشغول گشتن شمارهی پدر ت شد؛ کمی بعد که پیدا کرد با
شماره تماس گرفت.
- الو سلام جناب .
... -
جولیا: ممنون، شما خوب هستین؟
... -
جولیا:راستش خواستم در مورد یه موضوعی باهاتون حرف
بله، اتفاقا در مورد ت هست. میدونم که شما از مریضی
تنفسی من خبر دارین.
... -
جولیا: بله، خواستم بگم که دیروز یهویی حالم بد شد، ت هم همراه
مادرم اومد و به گفتهی دکتر مجبور شدیم که از شهر خارج
بشیم.
... -
جولیا: ممنون، خب دکتر به من گفت که باید تا یکماه یا کمتر بیرون
از شهر بمونم؛ گفتم به شما اطلاع بدم که ت هم همراه ما
هست و نگرانش نباشید!
... -
نمیدونم پدر ت چی گفت که جولیا سریع لب زد:
جولیا:نه خیالتون راحت باشه، تازه پدرم اینجا چند تا بادیگارد
گذاشته.
... -
جولیا: خیلی ممنونم جناب !
... -
- نه از دانشگاه خیالتون تخت؛ پدرم با استادها حرف زده،
مشکلی نیست بله چشم؛ خیلی ممنون، خدانگهدار.
گوشی رو قطع کرد و داخل کیفش گذاشت.
جیمین: خب، چی گفت؟
جولیا:گفتن که میشه؛ اما خیلی زود برگردیم و طول نکشه.
جیمین :از دانشگاه چیزی نپرسید؟
جولیا:چرا، گفت که دانشگاه رو میخواین چیکار کنین که این بود
گفتم پدرم حرف زده.
با تشکر به چشمهاش خیره شدم.
جیمین: خیلی ممنون.
با لبخندی سر تکون داد و گفت:
جولیا:خواهش میکنم استاد؛ من هر کاری که برای ت باشه انجام
می دم، این که چیزی نبود.
لبخندی بهش زدم و بلند شدم.
جیمین:خب من برم.
برای احترام بلند شد.
جولیا:خدانگهدار.
سری تکون دادم، راه افتادم و از کافه بیرون زدم، عینک آفتابیم
به چشمهام زدم. به
آرومی سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به آسمون انداختم، خب فکر
۷.۵k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.