ترس از گذشته 6
گومن دیر شد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون نویسنده
یوکی بعد از اینکه فهمید اوراکو رو گروگان گرفتن یه لبخند سادیسمی زد و رفت پیش بچه ها و گفت
یوکی: ببخشید بچه ها من باید برم یه جایی
اِما: نمیخوای باهات بیام؟(نگران)
یوکی: نه
سانزو: ولی من میخوام باهات بیام
یوکی: چرا؟!
سانزو: حرف نباشه
یوکی: باش
یوکی و سانزو رفتن خونه ی یوکی و یوکی بهش توضیح داد که چی شده و بعد به سانزو گفت منتظر باشه تا لباس هاشو عوض کنه(عکس پست)
و خب بعد از یه ربع یوکی اومد بیرون و رفتن تا به حساب کیساکی عنتر برسن
وقتی رسیدن دیدن اوراکو رو به یه صندلی بسته بودن همین که یوکی خواست بره پیش اوراکو، کیساکی ظاهر شد و یه تفنگ رو رو به یوکی گرفت
یوکی رفت جلو و سانزو ای که نگران یوکی بود پستش رو گرفت تا نره ولی یوکی گفت
یوکی: نگران نباش چیزیم نمیشه
و دیگه حولم نمیشه چیزی بنویسم😔✊
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون نویسنده
یوکی بعد از اینکه فهمید اوراکو رو گروگان گرفتن یه لبخند سادیسمی زد و رفت پیش بچه ها و گفت
یوکی: ببخشید بچه ها من باید برم یه جایی
اِما: نمیخوای باهات بیام؟(نگران)
یوکی: نه
سانزو: ولی من میخوام باهات بیام
یوکی: چرا؟!
سانزو: حرف نباشه
یوکی: باش
یوکی و سانزو رفتن خونه ی یوکی و یوکی بهش توضیح داد که چی شده و بعد به سانزو گفت منتظر باشه تا لباس هاشو عوض کنه(عکس پست)
و خب بعد از یه ربع یوکی اومد بیرون و رفتن تا به حساب کیساکی عنتر برسن
وقتی رسیدن دیدن اوراکو رو به یه صندلی بسته بودن همین که یوکی خواست بره پیش اوراکو، کیساکی ظاهر شد و یه تفنگ رو رو به یوکی گرفت
یوکی رفت جلو و سانزو ای که نگران یوکی بود پستش رو گرفت تا نره ولی یوکی گفت
یوکی: نگران نباش چیزیم نمیشه
و دیگه حولم نمیشه چیزی بنویسم😔✊
۱.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.