دفتر خاطرات پارت پنجم
قسمت پنجم
سرشو تکون داد و اینبار روبه همه وایساد گفت.
جیمین:یه مشکلی برام پیش اومده برای همین کلاس درسو همینجا تموم میکنم.
با برداشتن کیفش از کلاس خارج شد نفس از سر آسودگی کشیدم و دوباره چشمامو بستم.......وارد خونه شدم و با بلند گفتم.
_ مامان دخترت اومد.
صداش از آشپزخونه میومد با کنجکاوی رفتم داخل آشپزخونه
با دیدن موچی های رنگارنگ آب دهنمو قورت دادم.
_ وای مامان اینارو برا من درست کردی؟
انگاری تازه متوجه حضورم شده.
+ توی کی از مدرسه اومدی؟.
_ همین الان،اینارو واسه من درست کردی.
با چیزی که گفت پنچر شدم.
+ نه برای همسایه جدیدمون خودت برو واسه خودت درست کن.
_ چی همسایه جدیدمون؟
+ اره خونش روبه روی خونه ماست برو اینارو بهش بده.
توی دلم هرچی که لایق همسایه جدیدمون بود بارش کردم،موچی های خوشمزه رو از میز برداشتم و بهشون نگاه کردم.
+ چرا ایستادی برا تو هم درست کردم.
با خوشحالی گفتم
_ جدی؟
سرشو تکون داد،همراه موچی ها از خونه خارج شدم.......چند تقه به در زدم که در خودبهخود باز شد،حتما یادش رفته در خونشون رو ببنده.وارد خونشون شدم با تعجب به خونشون نگاه میکردم به طرز جذابی وسایل خونه چیده شده بود،حتما آدم خوش سلیقه ای.
_ سلام کسی خونه نیست.
وارد آشپزخونه شدم و موچیارو گذاشتم روی میز،از آشپزخونه خارج شدم و به طبقه بالا رفتم،بالا فقط یه اتاق بود رفتم سمت اتاق و در اتاقو باز کردم و وارد اتاق شدم،با صدای شور شور اب فهمیدم صاحب خونه تو حمومه.
_ سلام براتون موچی آوردم.
با گفتن حرفم دیگه صدای اب نمیومد انگاری شیر ابو بسته،مشغول دیدزنی اتاقش شدم عجب آدم خوش سلیقه ایه.متوجه حضورش شدم ولی بهش نگاه نکردم.
_ خونتون خیلی قشنگه.
برگشتم سمتش و با تعجب بهش خیرش شدم.
جیمین: تو اینجا چیکار میکنی
_سوال منم همینه!.
رفت سمت آینه و کرم مربوط کننده رو برداشت و مشغول کرم زدن شد.
جیمین:اینجا خونه منه!. حالا تو اینجا چیکار میکنی؟.
_ موچی آوردم ولی الان که فهمیدم تویی میرم موچی هارو واسه خودم برمیدارم.
خواستم برم که شونه هامو گرفت و منو چسپوند به دیوار دوتا دستامو گرفت و بالا سرم قفل کرد،خم شد توی صورتم از این همه نزدیکی داشت قلبم میمود توی دهنم تازه یاد پوشش افتادم فقط یه حوله دور کمرش بسته بود،روی سینه هاش قطره های ریز آب خودشون رو به نمایش گذاشته بودن و باعث جذابتر شدن بدن جیمین میشد،ابدهنمو قورت دادم.
جیمین:بیجا میکنی چیزیو که آوردی نباید پس بگیری.
ازم جدا شد قلبم مثل تبل توی سینم میکوبید حس میکردم صورتم سرخ شده.
جیمین: شما نمیخواین برین بیرون؟.
زود از جلوی چشماش محو شدم خدای من چرا هرز رفتم و به بدنش نگاه کردم اه بهتر بود زودتر از خونش برم بیرون اینجوری شاید کار دستم بده!
پایان فلش بک.
با صدا کردن کسی چشمامو باز کردم.
+ فراری هستی؟.
بدون اینکه بهش جواب بدم از روی صندلی بلند شدم.
+ یااا با توعم میگم فراری هستی؟.
پالتوم رو از پشت گرفت.
_ چیکارم داری؟.
لبخندی زد
+ دنبال جای خواب غذا هستی؟ من بهت یه شغل معرفی میکنم که هم غذای توپی داره هم جای خواب مناسب.
بدون توجه به حرفاش شروع کردم با قدم زدم که اون دختره هم باهام هم قدم شد.
+ بزار من حرفم تموم شه بعد برو،داشتم میگفتم این کار تو باره یه آدم میشناسم یه دنبال هرزه میگیره بهتره بری توی اون بار کار کنی.
با عصبانیت ایستادم.
_ خانم اشتباه گرفتین من اهل این کارا نیستم.
با قدمای بلند ازش دور شدم،وقتی فهمیدم دیگه خبری از اون دختره نیست سر جام ایستادم و به آسمون ابری نگاه میکردم،امروز آسمون مثل دلم گرفته بود،چقدر توی این دنیای بزرگ تنها بودم انگاری با همه غریبه بودم.دستامو توی جیب پالوم فرو آوردم و سرمو پایین انداختم و با قدمای آروم راه خونه رو در پیش گرفتن،دلم نمیخواست به دور برم نگاه کنم چون با نگاه کردن به خیابون دوباره یادش میوفتم،چه زود رفت ولی خاطراتش موند.
پایان پارت
بچه ها لایک کامنت؟؟؟؟
سرشو تکون داد و اینبار روبه همه وایساد گفت.
جیمین:یه مشکلی برام پیش اومده برای همین کلاس درسو همینجا تموم میکنم.
با برداشتن کیفش از کلاس خارج شد نفس از سر آسودگی کشیدم و دوباره چشمامو بستم.......وارد خونه شدم و با بلند گفتم.
_ مامان دخترت اومد.
صداش از آشپزخونه میومد با کنجکاوی رفتم داخل آشپزخونه
با دیدن موچی های رنگارنگ آب دهنمو قورت دادم.
_ وای مامان اینارو برا من درست کردی؟
انگاری تازه متوجه حضورم شده.
+ توی کی از مدرسه اومدی؟.
_ همین الان،اینارو واسه من درست کردی.
با چیزی که گفت پنچر شدم.
+ نه برای همسایه جدیدمون خودت برو واسه خودت درست کن.
_ چی همسایه جدیدمون؟
+ اره خونش روبه روی خونه ماست برو اینارو بهش بده.
توی دلم هرچی که لایق همسایه جدیدمون بود بارش کردم،موچی های خوشمزه رو از میز برداشتم و بهشون نگاه کردم.
+ چرا ایستادی برا تو هم درست کردم.
با خوشحالی گفتم
_ جدی؟
سرشو تکون داد،همراه موچی ها از خونه خارج شدم.......چند تقه به در زدم که در خودبهخود باز شد،حتما یادش رفته در خونشون رو ببنده.وارد خونشون شدم با تعجب به خونشون نگاه میکردم به طرز جذابی وسایل خونه چیده شده بود،حتما آدم خوش سلیقه ای.
_ سلام کسی خونه نیست.
وارد آشپزخونه شدم و موچیارو گذاشتم روی میز،از آشپزخونه خارج شدم و به طبقه بالا رفتم،بالا فقط یه اتاق بود رفتم سمت اتاق و در اتاقو باز کردم و وارد اتاق شدم،با صدای شور شور اب فهمیدم صاحب خونه تو حمومه.
_ سلام براتون موچی آوردم.
با گفتن حرفم دیگه صدای اب نمیومد انگاری شیر ابو بسته،مشغول دیدزنی اتاقش شدم عجب آدم خوش سلیقه ایه.متوجه حضورش شدم ولی بهش نگاه نکردم.
_ خونتون خیلی قشنگه.
برگشتم سمتش و با تعجب بهش خیرش شدم.
جیمین: تو اینجا چیکار میکنی
_سوال منم همینه!.
رفت سمت آینه و کرم مربوط کننده رو برداشت و مشغول کرم زدن شد.
جیمین:اینجا خونه منه!. حالا تو اینجا چیکار میکنی؟.
_ موچی آوردم ولی الان که فهمیدم تویی میرم موچی هارو واسه خودم برمیدارم.
خواستم برم که شونه هامو گرفت و منو چسپوند به دیوار دوتا دستامو گرفت و بالا سرم قفل کرد،خم شد توی صورتم از این همه نزدیکی داشت قلبم میمود توی دهنم تازه یاد پوشش افتادم فقط یه حوله دور کمرش بسته بود،روی سینه هاش قطره های ریز آب خودشون رو به نمایش گذاشته بودن و باعث جذابتر شدن بدن جیمین میشد،ابدهنمو قورت دادم.
جیمین:بیجا میکنی چیزیو که آوردی نباید پس بگیری.
ازم جدا شد قلبم مثل تبل توی سینم میکوبید حس میکردم صورتم سرخ شده.
جیمین: شما نمیخواین برین بیرون؟.
زود از جلوی چشماش محو شدم خدای من چرا هرز رفتم و به بدنش نگاه کردم اه بهتر بود زودتر از خونش برم بیرون اینجوری شاید کار دستم بده!
پایان فلش بک.
با صدا کردن کسی چشمامو باز کردم.
+ فراری هستی؟.
بدون اینکه بهش جواب بدم از روی صندلی بلند شدم.
+ یااا با توعم میگم فراری هستی؟.
پالتوم رو از پشت گرفت.
_ چیکارم داری؟.
لبخندی زد
+ دنبال جای خواب غذا هستی؟ من بهت یه شغل معرفی میکنم که هم غذای توپی داره هم جای خواب مناسب.
بدون توجه به حرفاش شروع کردم با قدم زدم که اون دختره هم باهام هم قدم شد.
+ بزار من حرفم تموم شه بعد برو،داشتم میگفتم این کار تو باره یه آدم میشناسم یه دنبال هرزه میگیره بهتره بری توی اون بار کار کنی.
با عصبانیت ایستادم.
_ خانم اشتباه گرفتین من اهل این کارا نیستم.
با قدمای بلند ازش دور شدم،وقتی فهمیدم دیگه خبری از اون دختره نیست سر جام ایستادم و به آسمون ابری نگاه میکردم،امروز آسمون مثل دلم گرفته بود،چقدر توی این دنیای بزرگ تنها بودم انگاری با همه غریبه بودم.دستامو توی جیب پالوم فرو آوردم و سرمو پایین انداختم و با قدمای آروم راه خونه رو در پیش گرفتن،دلم نمیخواست به دور برم نگاه کنم چون با نگاه کردن به خیابون دوباره یادش میوفتم،چه زود رفت ولی خاطراتش موند.
پایان پارت
بچه ها لایک کامنت؟؟؟؟
۱۷.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۲