فیک سرنوشت تلخ و شیرین
Part7
ات ویو:تلویزیونو روشن کردم با لونا کلی خوراکی خوردیم و خوش گذروندیم که ساعت ۱ شد دیدم لونا خوابش برده تلویزیونو خاموش کردم و کنار خودم خوابوندمش و خودمم خوابیدم صبح با صدای مامانم بیدار شدم.
مامان ات:ات دخترم پاشو قراره تهیونگ بیاد با هم برید خرید عروسی
ات:باشه مامان
مامان ات:لونا تو هم پاشو عزیزم قراره بریم خرید
لونا:خریدد(با ذوق)باشه پا شدممم
ات ویو:از رو تخت بلند شدم تخت رو مرتب کردم بعدش رفتم حموم تو حموم دیگه طاقت نیاوردم و شروع کردم به گریه کردن اشکام با آب یکی شده بود خدایا چرا کسی که دوستش دارم دوستم نداره مگه من آدم نیستم...گناه کردم عاشق شدم؟؟ هق...هق....
دیگه گریه رو بس کردم بیش از حد هم گریه کنم چشمام پف میکنه بقیه میفهمن بد میشه اومدم از حموم بیرون بعد رفتم موهامو خشک کردم. یکم به موهام رو حالت دادم و یکم آرایش کردم و رفتم پایین لباسامو پوشیدم رفتم پایین
(بابای ات رد ب.ا و مامان ات رو م.ا مینویسم
بابای تهیونگ رو ب.ت و مامان تهیونگ رود م.ت مینویسم)
ات:سلام مامان سلام بابا صبح بخیر
لونا:صبح بخیر آبجی
ات:صبح تو هم بخیر پرنسس
ات ویو:خلاصه نشستم صبحانه خوردم که صدای زنگ اومد انگار خانواده ی تهیونگ اینا هم اومده بودن
م.ا:اومدن
مامان ات رفت درو باز کرد
م.ت میاد داخل و ات رو بغل میکنه
م.ت:بهبه سلام عروس خانوم خوشگلم
ات:سلام
تهیونگ:سلام عشقم
ات:سلام
م.ا:سلام پسرم خوبی؟
تهیونگ:ممنونم مادرجون شما چطورین؟!
م.ا:زنده باشی پسرم ممنونم
م.ت:خب دخترم باباهاتون که لباس ها رو خریدن منو مامان و آبجی هم باهم میریم که شما ها راحت باشین
ات و تهیونگ:ممنونم
تهیونگ و ات میرن سوار ماشین میشن و بدون هیچ حرفی رفتن پاساژ و لباس ها رو خریدن
موقع برگشت به راه خونه
تهیونگ:عروسی ساعت ۷ شروع میشه. ساعت ۱ میام دنبالت میبرمت آرایشگاه. هر وقت اونجا کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
ات:باشه
ادامه دارد......
ات ویو:تلویزیونو روشن کردم با لونا کلی خوراکی خوردیم و خوش گذروندیم که ساعت ۱ شد دیدم لونا خوابش برده تلویزیونو خاموش کردم و کنار خودم خوابوندمش و خودمم خوابیدم صبح با صدای مامانم بیدار شدم.
مامان ات:ات دخترم پاشو قراره تهیونگ بیاد با هم برید خرید عروسی
ات:باشه مامان
مامان ات:لونا تو هم پاشو عزیزم قراره بریم خرید
لونا:خریدد(با ذوق)باشه پا شدممم
ات ویو:از رو تخت بلند شدم تخت رو مرتب کردم بعدش رفتم حموم تو حموم دیگه طاقت نیاوردم و شروع کردم به گریه کردن اشکام با آب یکی شده بود خدایا چرا کسی که دوستش دارم دوستم نداره مگه من آدم نیستم...گناه کردم عاشق شدم؟؟ هق...هق....
دیگه گریه رو بس کردم بیش از حد هم گریه کنم چشمام پف میکنه بقیه میفهمن بد میشه اومدم از حموم بیرون بعد رفتم موهامو خشک کردم. یکم به موهام رو حالت دادم و یکم آرایش کردم و رفتم پایین لباسامو پوشیدم رفتم پایین
(بابای ات رد ب.ا و مامان ات رو م.ا مینویسم
بابای تهیونگ رو ب.ت و مامان تهیونگ رود م.ت مینویسم)
ات:سلام مامان سلام بابا صبح بخیر
لونا:صبح بخیر آبجی
ات:صبح تو هم بخیر پرنسس
ات ویو:خلاصه نشستم صبحانه خوردم که صدای زنگ اومد انگار خانواده ی تهیونگ اینا هم اومده بودن
م.ا:اومدن
مامان ات رفت درو باز کرد
م.ت میاد داخل و ات رو بغل میکنه
م.ت:بهبه سلام عروس خانوم خوشگلم
ات:سلام
تهیونگ:سلام عشقم
ات:سلام
م.ا:سلام پسرم خوبی؟
تهیونگ:ممنونم مادرجون شما چطورین؟!
م.ا:زنده باشی پسرم ممنونم
م.ت:خب دخترم باباهاتون که لباس ها رو خریدن منو مامان و آبجی هم باهم میریم که شما ها راحت باشین
ات و تهیونگ:ممنونم
تهیونگ و ات میرن سوار ماشین میشن و بدون هیچ حرفی رفتن پاساژ و لباس ها رو خریدن
موقع برگشت به راه خونه
تهیونگ:عروسی ساعت ۷ شروع میشه. ساعت ۱ میام دنبالت میبرمت آرایشگاه. هر وقت اونجا کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
ات:باشه
ادامه دارد......
۱۳.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.