تکپارتی نامجون (غمگین)(درخواستی)
تکپارتی نامجون (غمگین)(درخواستی)
وقتی به دخترش اهمیت نمیداد و باعث شد که .......
START
نامجون ویو:
اه ...... از جی هیونگ خسته شدم ازش بدم میاد امروزپ دوباره باهاش دعوام شد همه ی دعواهامون سر این بود که چرا من بهش اهمیت نمیدم خب ازش بدم میاد....چند بار خواستم بهش بگم اما بورام مانعم میشد..
ساعت ۱۲بودکه راه افتادم به سمت کمپانی....
بورام ویو:
امروزم نامجون دوباره با جی هیونگ سر بی محلی های نامجون با هم دعوا کردن....جی هیونگ از ۱۰سالگی به بعد از نامجون مهربونی ندید بخاطر اینکه خانوارش گفتم که دختر به درد نمیخوره......چند بار که رفتم مدرسه گفتن که جی هیونگ افسردگی هاد داره و باید بره پیش مشاوره....اینجوری نمیشه امشب باید با نامجون حرف بزنم....
فلش بک به شب:
بورام ویو:
رفتیم بخوابیم که سر حرف رو باز کردم.....
بورام:نامجون...چیشد که دیگه به جی هیونگ اهمیت نمیدی....اون تنها چیزی که نیاز داره یه محبت پدرانس.....
چندبار که رفتم مدرسه مدیرش بهم گفت که جی هیونگ افسردگی هاد داره بیاد بره پیش مشاوره
بنظرت دلیل افسردگی چی میتونه باشه...کاملا واضحه....بی محلی های تو...یکم بهش اهمیت بده..
نامجون:بورام دیگه حوصله حرف با تو رو ندارم توروخدا ولم کن...بعدا راجبش حرف میزنیم
بعدشم من اینو چند بار گفتم من از جی هیونگ بدم میاد...
هعی....رفتیم خوابیدیم
جی هیونگ ویو:
داشتم میرفتم پایین تا آب بخورم که دیدم مامان و بابا دارن باهم حرف میزنن که با شنیدن حرف بابا انگار خون تو رگام منجمد شد یعنی اون از من بدش میاد؟
اینشب دیگه باید تکلیف خودمو با بابا روشن کنم....تنها راهی که میتونم بی سروصدا از این جهان پامو بزارم بیرون خودکشیه...... رفتم تو اتاق و بدون درنگ خودمو پرت کردم پایین....
چند ساعت بعد:
بورام ویو:
۱شب بود و خواستمبرم جی هیونگ رو چک کنم بود رفتیم تو بالکن و پایین رو نگاه کردم که با چیزی که یه جیغ بلند کشیدم که نامجون سریع اومد و پرسید چی منم با زبون بی زبونی بهش اشاره کردم که پایین رو ببینه
که با صحنه که دید معلوم بود اشک تو چشاش جمع شده سریع رفتیم پایین و نبض جی هیونگ ور گرفتم....
نبضش نمیزد......تا تونستم اونجا گریه کردم تا حدی که بیهوش شدم
چند روز بعد از خاک سپاری:
از زبان راوی:
بعد از مرگ جی هیونگ نه نامجون اون نامجون قبلی شد نه بورام بورام قبلی شد...
از اون شب به بعد نامجون خواب جی هیونگ ور میبینه
یعنی نامجون نتونست یه بار دیگه هم که شده جی هیونگ رو بغل کنه و باهاش از صبح تا شب خوش بگذرونه
همه ی دار و ندار نامجون و بورام رفت......دختری که بهترین هدیه زندگیشون بود الان زیر خاک خوابیده و دیگه بیدار نمیشه...
THE END
اسلاید۲:جی هیونگ
اسلاید۳:بورام
امیدوارم خوشتون اومده باشه🙂
وقتی به دخترش اهمیت نمیداد و باعث شد که .......
START
نامجون ویو:
اه ...... از جی هیونگ خسته شدم ازش بدم میاد امروزپ دوباره باهاش دعوام شد همه ی دعواهامون سر این بود که چرا من بهش اهمیت نمیدم خب ازش بدم میاد....چند بار خواستم بهش بگم اما بورام مانعم میشد..
ساعت ۱۲بودکه راه افتادم به سمت کمپانی....
بورام ویو:
امروزم نامجون دوباره با جی هیونگ سر بی محلی های نامجون با هم دعوا کردن....جی هیونگ از ۱۰سالگی به بعد از نامجون مهربونی ندید بخاطر اینکه خانوارش گفتم که دختر به درد نمیخوره......چند بار که رفتم مدرسه گفتن که جی هیونگ افسردگی هاد داره و باید بره پیش مشاوره....اینجوری نمیشه امشب باید با نامجون حرف بزنم....
فلش بک به شب:
بورام ویو:
رفتیم بخوابیم که سر حرف رو باز کردم.....
بورام:نامجون...چیشد که دیگه به جی هیونگ اهمیت نمیدی....اون تنها چیزی که نیاز داره یه محبت پدرانس.....
چندبار که رفتم مدرسه مدیرش بهم گفت که جی هیونگ افسردگی هاد داره بیاد بره پیش مشاوره
بنظرت دلیل افسردگی چی میتونه باشه...کاملا واضحه....بی محلی های تو...یکم بهش اهمیت بده..
نامجون:بورام دیگه حوصله حرف با تو رو ندارم توروخدا ولم کن...بعدا راجبش حرف میزنیم
بعدشم من اینو چند بار گفتم من از جی هیونگ بدم میاد...
هعی....رفتیم خوابیدیم
جی هیونگ ویو:
داشتم میرفتم پایین تا آب بخورم که دیدم مامان و بابا دارن باهم حرف میزنن که با شنیدن حرف بابا انگار خون تو رگام منجمد شد یعنی اون از من بدش میاد؟
اینشب دیگه باید تکلیف خودمو با بابا روشن کنم....تنها راهی که میتونم بی سروصدا از این جهان پامو بزارم بیرون خودکشیه...... رفتم تو اتاق و بدون درنگ خودمو پرت کردم پایین....
چند ساعت بعد:
بورام ویو:
۱شب بود و خواستمبرم جی هیونگ رو چک کنم بود رفتیم تو بالکن و پایین رو نگاه کردم که با چیزی که یه جیغ بلند کشیدم که نامجون سریع اومد و پرسید چی منم با زبون بی زبونی بهش اشاره کردم که پایین رو ببینه
که با صحنه که دید معلوم بود اشک تو چشاش جمع شده سریع رفتیم پایین و نبض جی هیونگ ور گرفتم....
نبضش نمیزد......تا تونستم اونجا گریه کردم تا حدی که بیهوش شدم
چند روز بعد از خاک سپاری:
از زبان راوی:
بعد از مرگ جی هیونگ نه نامجون اون نامجون قبلی شد نه بورام بورام قبلی شد...
از اون شب به بعد نامجون خواب جی هیونگ ور میبینه
یعنی نامجون نتونست یه بار دیگه هم که شده جی هیونگ رو بغل کنه و باهاش از صبح تا شب خوش بگذرونه
همه ی دار و ندار نامجون و بورام رفت......دختری که بهترین هدیه زندگیشون بود الان زیر خاک خوابیده و دیگه بیدار نمیشه...
THE END
اسلاید۲:جی هیونگ
اسلاید۳:بورام
امیدوارم خوشتون اومده باشه🙂
۱۱.۰k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.