p53
ویو ات)
یه کم بهتر بودم و زیاد درد نداشتم...پا شدم شام درست کردم و کارای خونه رو انجام دادم...
تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره فیلم سینمایی نشون میده...خیلی داستانش قشنگه و درباره یه زن و مردی مثل ماس که اجباری ازدواج کردن و عاشق هم میشن...
از پله های سالن آرومبالا میرفتم...و خودمو رسوندم به جلوی در اتاقش...
در اتاقش رو باز کردم...
+جونگکوکا..
سرش تو لب تاب بود...
_جانم....
با این حرفش قند تو دلم آب شد...
+بیا فیلم ببینیم...اگه اومده بیرون....
_برو میام...
برقای پایینو خاموش کردم و چند تا دونه روشن بودن...
و رفتم چیپس ریختم تو ظرف تا باهم موقع فیلم دیدن بخوریم...
دراز کشیدم و روی خودم پتو کشیدم..
چند دقیقه دیگه اومد پایین و خواست بشینه که خواستم پا شم...
_نه...بیا اینجا بخواب...
نشست و سرمو گذاشت رو پاش...و یه دستشو انداخت رو کمرم.. فیلمش شروع شد و مشغول دیدن بودیم...دستشو آروم آروم لای موهام برد و سرمو نوازش کرد...موهامو ناز میکرد و همزمان فیلمش هم میدید...کم کم انقدر آرامش گرفتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
ویو آنا)
ماشینمو تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم...و رفتم بالا....تو رختکن روپوشمو پوشیدم...موهامو عادی بستم و ریمل و رژ لب کمرنگ زدم...
جواب آزمایش هارو بر داشتم...و رفتم سمت بخش...گوشیمو برداشتم...
دیدم ۱۳ تا میسکال از تهیونگ دارم اگرچه مهم نیست...
جواب آزمایشارو دادم به دکتر و رفتم به بیمارا سر بزنم....
چند تا سرم وصل کردم....و چند تا سون هم وصل کردم...
تایم گذشت و گذشت...چند نفر هم گلوله خورده بودن...
دکتر جلومو گرفت و گفتش که برم یه اتاقم عملی...
رفتمسمت اتاق عمل...و جالبه دیدم اونی که داخل اتاق عمله همونیه که گلوله خورده و تهیونگ خیلی نگرانش بود...
کار من بود و من خودم باید اونو عمل میکردم چون هیچککککدوم از دکترا نبودن..درواقع روز تعطیل بود و تنها کسی که جراحی میخوند من بودم....با توکل به خدا کارمو شروع کردم...هنگام برداشتن وسایلا دستام میلرزیدن!
ولی...فقط میخواستم اگه موفق اومدم بیرون اصلا اون بیرون نباشه..
یه کم بهتر بودم و زیاد درد نداشتم...پا شدم شام درست کردم و کارای خونه رو انجام دادم...
تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره فیلم سینمایی نشون میده...خیلی داستانش قشنگه و درباره یه زن و مردی مثل ماس که اجباری ازدواج کردن و عاشق هم میشن...
از پله های سالن آرومبالا میرفتم...و خودمو رسوندم به جلوی در اتاقش...
در اتاقش رو باز کردم...
+جونگکوکا..
سرش تو لب تاب بود...
_جانم....
با این حرفش قند تو دلم آب شد...
+بیا فیلم ببینیم...اگه اومده بیرون....
_برو میام...
برقای پایینو خاموش کردم و چند تا دونه روشن بودن...
و رفتم چیپس ریختم تو ظرف تا باهم موقع فیلم دیدن بخوریم...
دراز کشیدم و روی خودم پتو کشیدم..
چند دقیقه دیگه اومد پایین و خواست بشینه که خواستم پا شم...
_نه...بیا اینجا بخواب...
نشست و سرمو گذاشت رو پاش...و یه دستشو انداخت رو کمرم.. فیلمش شروع شد و مشغول دیدن بودیم...دستشو آروم آروم لای موهام برد و سرمو نوازش کرد...موهامو ناز میکرد و همزمان فیلمش هم میدید...کم کم انقدر آرامش گرفتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
ویو آنا)
ماشینمو تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم...و رفتم بالا....تو رختکن روپوشمو پوشیدم...موهامو عادی بستم و ریمل و رژ لب کمرنگ زدم...
جواب آزمایش هارو بر داشتم...و رفتم سمت بخش...گوشیمو برداشتم...
دیدم ۱۳ تا میسکال از تهیونگ دارم اگرچه مهم نیست...
جواب آزمایشارو دادم به دکتر و رفتم به بیمارا سر بزنم....
چند تا سرم وصل کردم....و چند تا سون هم وصل کردم...
تایم گذشت و گذشت...چند نفر هم گلوله خورده بودن...
دکتر جلومو گرفت و گفتش که برم یه اتاقم عملی...
رفتمسمت اتاق عمل...و جالبه دیدم اونی که داخل اتاق عمله همونیه که گلوله خورده و تهیونگ خیلی نگرانش بود...
کار من بود و من خودم باید اونو عمل میکردم چون هیچککککدوم از دکترا نبودن..درواقع روز تعطیل بود و تنها کسی که جراحی میخوند من بودم....با توکل به خدا کارمو شروع کردم...هنگام برداشتن وسایلا دستام میلرزیدن!
ولی...فقط میخواستم اگه موفق اومدم بیرون اصلا اون بیرون نباشه..
۱۹.۲k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.